ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/12 9:27 عصر
پیرمرد سوار دوچرخه بود و خسته رکاب میزد. شلوار و کفشش تعریفی نداشت؛ اما پیراهن آلبالویی شادی که تنش بود چشمگیر بود و چشمنواز. پیراهنی که یکی دو خطِّ تاشدگیِ روی آن، میگفت شسته شده ولی هنوز اتو نشده.
از فکری که از خاطرم گذشت خندهام گرفت. تردید نداشتم. یاد پدرم افتادم. از خستگیِ کار که در میآمد و حالا عصر شده بود و میخواست برود گشتی بزند و وسایل کارش را هم برای فردا آماده کند یا سفارش تازهای بگیرد، به سراغ رختآویز سه پایهی قدیمیمان میرفت که از وقت عروسی با مادرم گرفته بودند. هر پیراهنی که چشمش را میگرفت و تمیزتر بود میپوشید. فرقی نمیکرد مال علیرضا بود یا محمدرضا یا عبدالرضا یا محمود و این اواخر سعید.
شاید خوشحال بود که لباس هر کدامِ ما با کمی کوشش به تنش اندازه میشد. حالا گاهی با روی شلوار انداختن و گاهی با زیر آن بردن؛ گاهی با تا زدن آستین و گاهی هم با تا زدن آستین! و دلخوری گاهگاهی ما هم مشکلی نبود چون با دیدن چهرهی آفتابسوخته و خندان او رفع میشد.
پیراهنهای محمدرضای تو که حالا چهل ساله شده، عجیب برایت تنگ شده دلشان "آقا"(1)
_________________________________________________________________________________
(1) واژهای که تمام عمر پدرم را به آن صدا زدیم.
کلمات کلیدی :
پدر،
پیراهن،
پیرمرد
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/9/18 6:52 عصر
خارج از شوخی تو چی فکر می کنی این فسقلی بامزه واسه چی داره می خنده؟
لطفا به آقای روحانی یا یارانه ها یا از این چیزا ربطش ندین. با تشکر

از کودکیام تا حالا هر وقت بچهای که در خواب میخندید یا یک دفعه میزد زیر گریه، بارها این باور عامیانه را از مادرم شنیدهام که خندهی او مال این است که شیطان به او میگوید: مادرت مرده. بچه به او میخندد و میگوید: "دروغ میگی همین الان ازش شیر خوردم". و گریهی او مال وقتی است که به او میگوید: پدرت مرده و اینجاست که بچه میزند زیر گریه!
کلمات کلیدی :
بچه،
خواب،
گریه،
خنده،
مادر،
پدر،
شیطان
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/8 8:13 صبح
دیشب از اتاقم بیرون رفتم که بروم آشپزخانه و از یخچال آبی بخورم. اولِ هال رسیده بودم که زهرا و محمدمهدی، لبخندزنان آمدند طرفم. محمدمهدی ایستاد کنارم و دستش را گذاشت روی شانهام، انگار که بخواهد با من عکسی بیندازد. لبخند مرموزی روی لبهایش بود و زهرا هم کمی عقبتر ایستاده بود و غشغش میخندید.
محمدمهدی به زهرا گفت: ببین. و من هنوز سر در نیاورده بودم که قصه چیست؟ به پسرم نگاه کردم. حالا او که دیگر نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، گفت: قدّم از تو بلندتر شده.
و راست میگفت. حالا دیگر هر دو ریسه میرفتند. من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: مهم اینه که عقلت... قبل از اینکه من ادامهاش را بگویم خودش با طعنه گفت و فرار کرد وگرنه حتما یک موم دولیو باندا دولیو چاگی خورده بود.
دو سه روز پیش هم در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند و منتظر بود، ببیند که آیا من متوجه میشوم یا نه وارد اتاقم شد. حس میکردم خبری شده، یه کاری کرده ولی نمیفهمیدم. یکدفعه متوجه شدم که رفته زیرشلواری من رو پوشیده، درست اندازهش بود.. یک لحظه بهم برخورد و او فهمید و گفت: ببخشید زیرشلواری نداشتم. مامان همه رو شسته.
من چیزی نگفتم. در هر دو اتفاق، همزمان خوشحالی و غم رو تجربه کردم. خوشحالی از اینکه محمدمهدی دو کیلو و خردهای گرم و سی و چندسانتی من حالا شده همقدّم و غم عمری که از من رفته و دارد میرود.
به قول مرحوم مهدی الهی قمشهای: تا به خودم آمدم، دیدم جوانی را پشت سر گذاشتهام و جوانانی پیش رو دارم.
و یادم آمد زمانی که مرحوم پدرم وقتی بعد از حدود 8 تا 9 ساعت کار بنایی به خانه برمیگشت و دوشی و غذایی و استراحتی، میرفت کنار چوبلباسی و هر پیراهنی را که تمیزتر و خوشرنگتر بود و هر جورابی را که خوشبوتر بود میپوشید و میزد بیرون و ما چهار برادر، همیشه شاکی و البته نگران از اینکه از شکایت ما نرنجد...
کلمات کلیدی :
پدر،
عمر،
جوانی،
فرزندان،
قد،
مهدی الهی قمشه ای
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/6/4 1:2 عصر
بقا
ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهوارههای کهنه و جرینگ جرینگ زنگولهها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم میکنند و بیدلیل وسایل خانه را به هم میریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطهای خیره ماندهاند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران، پدران، پدرانمان را
ما باید دوست بداریم
زندهیاد حسین پناهی
کلمات کلیدی :
پدر،
مادر،
حسین پناهی،
دمپایی مرغوب
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/6/1 5:33 عصر
خوش به حال سهراب
پدرش وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از او میپرسد، چند من خربزه میخواهد.
ولی سهراب به او میگوید: دل خوش سیری چند؟
ولی سهراب عزیز
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه هیتلر بودند!
مرد بقال دکانش را بست، تا نپرسد از من، آیا خربزه میخواهم؟
خوش به حالت سهراب
...
کلمات کلیدی :
پدر،
سهراب،
پاسبان،
شاعر،
بقال،
خربزه،
هیتلر
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/28 1:15 عصر
دوست عزیزم سلام. طاعات و عبادات قبول. اگر برایت میسر بود امشب به نیت پدرم؛ حسنعلی فرزند علی نماز لیله الدفن را بخوان. ممنون. شب های قدر دعاگوی شما خواهم بود.
کلمات کلیدی :
پدر،
مرگ،
نماز لیله الدفن
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/5/10 9:15 عصر
نثار شبهای بیخواب و پر درد پدرم که این روزها رو در روی سرطان ایستاده است! اللهمّ اشف کلّ مریض.
آه، در ایثار سطحها چه شکوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد...
بخشی از شعر تا نبض صبح، اثر سهراب سپهری که به سرطان خون، عطای دنیا را به لقایش بخشید.
کلمات کلیدی :
پدر،
سرطان،
شعر،
سهراب سپهری