طراحی وب سایت سفر - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر دوستش خُرده گیری کند [و بخواهد مو را از ماست بکشد]، دوستی اش گسسته می شود . [امام علی علیه السلام]

چگونه یک عشق از دست رفته را فراموش کنیم؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/8/18 12:16 صبح

 

 

 

 

 

How to Forget the Love of Your Life


 

 

افرادی را دیده‌ام که عاشق شده‌اند ولی به هر دلیلی نتوانسته‌اند به آن برسند و اوضاعشان پاک به هم ریخته است. خب چی کار باید بکنند این بندگان خدا؟

راهکارهای مختلفی می‌شود به این عزیزان پیشنهاد کرد؛ از جمله اینکه بروند خود را زیر مترو بیندازند یا به صورت داوطلبانه از دولت بخواهند یارانه‌شان را قطع کند یا اخبار 20:30 را ببینند یا خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی را پیگیری کنند و... یکی از راهکارها هم این است که آن را فراموش کنند. به قول مرحوم مشیری در شعر خواستنی کوچه


تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن...


اما آیا غیر از سفر که این روزها چندان به‌صرفه نیست، راه دیگری هم برای فراموش کردن هست؟

 

برای پاسخ به این پرسش، تصمیم گرفتم یادداشت کوتاه بالا را از ویکی‌چطور برای عشاق عزیز ترجمه کنم.

 

گام ها:


1. فهرستی از کارهایی که همیشه دوست داشته‌اید انجام بدهید و هرگز نداده‌اید تهیه کنید. به احتمال زیاد لیست بلند و بالایی از کارهایی وجود دارد که شما هرگز طرفشان نرفته‌اید چون بیشتر وقت شما صرف آن رابطه می‌شد. حال وقتی شما به دنبال انجام موارد یاد شده در این فهرست بروید، خواهید دید که زندگی چقدر به شما بدهکار است.


2. در مرثیه‌خوانی به حال خودتان، زیاده‌روی نکنید. واقعیت این است که جدایی سخت است؛ هر چند که این شما باشید که طرف را ترک کرده‌اید. مهم توجه به این نکته است که زندگی باید ادامه پیدا کند.

دست به کار تازه‌ای بزنید (حتی اگر به سرانجام هم نرسد) حداقلش این است که شما با درگیر شدن در یک تجربه‌ی جدید شاداب‌تر می‌شوید.

 

3. به سراغ دوستی قدیمی بروید یا دوست تازه‌ای پیدا کنید. یکی از بهترین راه‌های پیدا کردن یاران موافق، عضویت در گروهه‌ها و باشگاه‌هایی است که در حیطه‌هایی که مورد علاقه‌ی شماست فعالیت می‌کنند.

 

4. از منطق استفاده کنید تا بر افسردگی غلبه کنید. از دو حالت بیرون نیست: عشق سابق شما یا یک دردسر بوده یا یک کیس واقعا عالی؛ در حالت اول کار شما آسان‌ است کافی است روی عیب‌های او زوم کنید و خوشحال باشید که از یک رابطه‌ی کُشنده جان سالم به در برده‌اید؛ اما در حالت دوم حقیقت این است که کار شما سخت‌تر خواهد بود؛ با این حال باز خوشحال باشید که شما این فرصت را داشته‌اید که چنین آدمی را دیده‌اید.

این را به خاطر داشته باشید که آدم‌های زیادی ممکن است به هر دلیلی به زندگی ما وارد شوند؛ منتها کمیت این رابطه‌ها مهم نیست بلکه کیفیت آنهاست که مهم است.


 

 

 





کلمات کلیدی : یارانه، عشق، سفر، ناکامی، شکست عشقی، فراموش کردن، فریدون مشیری، شعر کوچه، خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی، اخبار 20:30

مرا سفر به کجا می برد؟...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/31 8:40 عصر

 

 

همین الان رسیدم قم.


روز عید فطر ساعت سه بعد از ظهر حرکت کردیم. نه روز دزفول و دو روز هم اهواز.


در تمام این مدت گاهی به کافی‌نتی می‌رفتم که معمولا با سیستم‌های عهد بوقی و با سرعت پایین و نور کم سالنشان، خون به دل آدم می‌‌کردند. فکر کن بروی به کافی‌نتی با چهارتا سیستم که روی هیچ کدام ورد نصب نیست! به قول بیابانکی


مانند دایناسور وحشی گوشت‌خوار                    احساس انقراض به من دست می‌دهد [
می‌داد!]

 

برای همین نه دل و دماغ نوشتن داشتم نه تمرکز و حوصله برای پاسخ به نظرات دوستان. تنها هنرم این بود که پیام‌ها را عمومی می‌کردم. بنابراین یه عذرخواهی شاید بیش از یکی به دوستان بدهکارم.

 

 

 

 

بروجرد از ماشین پیاده شدیم که چند دقیقه استراحت بکنیم و چایی بخوریم و به سمت خرم آباد حرکت کنیم. مردی قد بلند و لاغر با لباس‌هایی کهنه و خاکی آمد طرفم و آرام دستش را دراز کرد یعنی چیزی بده. گفتم: باور کن خودمم مشکل دارم و به طرف صندوق عقب ماشین رفتم. مرد چند ثانیه آنجا ماند و بعد رفت طرف ماشین‌های دیگر. زهرا آمد طرفم گفت: بابا بهم پول بده بهش بدم. گفتم نمی‌خواد بابا.


مادرش دستش را گرفت و برد که دست‌هایش را بشوید. هنوز چند متر از ماشین دور نشده بودند که از صدای گریه‌ی زهرا را شنیدم و از پشت سر دستش را دیدم که داشت چشمش را می‌مالید. صدایم را بلند کردم: چی شده؟ و به طرف آنها رفتم. خم شدم و گفتم: چی شده عزیزم؟ خیال کردم مثلا از مادرش چیزی خواسته از مغازه‌های کنار جاده بخرد و او قبول نکرده.


خانمم گفت: می‌گه چرا به اون مرده چیزی ندادی؟ با تعجب گفتم: آره؟ زهرا همان طور که گریه می‌کرد گفت: دلم واسش می‌سوزه.


بی‌حس شدم. انگار که در بیابانی برهوت راه بروی، بی‌خبر از این که کمی جلوتر، آبشار بزرگی است و چشم انداز دشت وسیعی پر از جویبار و دار و درخت، بعد یک‌دفعه سرت را بالا بیاوری و با آن مواجه بشوی و حیرت‌ بکنی از آنچه پیش چشم توست.


او را بوسیدم و دست در جیبم کردم و چیزی به دستش دادم و با خوشحالی به طرف مرد رفت و به او داد.


یاد جمله‌ی ابن عربی افتادم که تجلی خداوند در زن، اتم و اکمل است از هر موجود دیگری. با خودم گفتم: عمرا چنین لطافت روح و عاطفه‌ای را آدم در پسری ببیند!

 

 

 


زهرا دختر برادر کوچک‌ترم که یک سال از زهرای من بزرگ‌تر است و امسال  می‌رود کلاس دوم ابتدایی، دختر همسایه را آورده بود خانه که با هم بازی کنند. من هم توی هال روی بالشی لم داده بودم و کتاب می‌خواندم. صدای آنها از اتاق می‌آمد.


- اینجا کافی‌شاپ است تو هم میای تو. 
میشینی اینجا. بعد من میگم چی میل دارید؟...


با خودم گفتم: زمان ما دخترا خاله بازی می‌کردند و یکی می‌شد مادر و یکی بچه یا زن همسایه و... خونه که گاهی با بستن چادر مادر به یک گوش
ه‌ی حیاط و پهن کردن یک گلیم یا زیلو روی موزاییکهای خانه، ساخته می‌شد، بدل شده به کافی‌شاپ!


این هم نشانه‌ای از گذر جامعه‌ی سنتی به جامعه‌ی مدرن.

 


 

 

 

گاهی دلم برای نثر کتاب‌های کهن تنگ می‌شود. می‌روم سراغ قابوسنامه، سیاستنامه، فیه ما فیه می‌خوانم تا دوباره پر شوم، سرشار شوم. گاهی از زن‌های مدرن خسته می‌شوم و دوست دارم زن‌های سنتی ببینم و او بود.


با دو پسر و یک دختر که حالا یکی زن گرفته و دیگری شوهر کرده و سومی هم که پروژه‌اش در دست اقدام بود.


زنی ساده و صاف و پرنشاط، با انبوهی از تجربه و کتابخانه‌ای کوچک و دستپختی عالی، با طرحی کم‌رنگ از زیبایی رشک‌برانگیزی در پس‌زمینه‌ی سیمایش. یادگار وقتی جوان‌تر بود.


اهل نماز و روزه و قرآن و دعا، اهل زیارت خانه‌ی خدا و کربلا و نجف و مشهد و...


تمام خانه دوستش داشت و در عین حال از او حساب می‌برد. یاد فروغ افتادم که روزی سرود:


مرا پناه دهید ای زنان ساده‌ی کامل...

 

 

 

در راه اهواز به زهرا گفتم: "بیا کنار این پنجره، مترسک را ببین" و مترسکی را که در مزرعه‌ای ایستاده بود سر حال و قبراق، نشانش دادم. گفت: وای. چند ساله مترسک واقعی ندیدم.


تا ده کیلومتر بعد به درجات واقعیت فکر می‌کردم؛ عارف به ما می‌گوید: کل این چیزی که واقعیت می‌دانید خیالی بیش نیست. ما مترسک را آدمی غیرواقعی می‌دانیم و تلویزیون مترسک را در لایه‌ای دیگر از مجاز می‌برد تا جایی که کودک هفت سال
ه‌ی من خوشحال است که بیرون از قاب این آینه‌ی جادوگر، مترسکی واقعی! دیده است.

 

 

 

 

یک شب بعد از شام طبق قرار قبلی رفتیم خانه‌ی یکی از دوستان قدیمی همسرم که شوهرش پزشک بود. غیر از ما دوست دیگر زن صاحبخانه که دوست همسر من هم بود، طبق قرار قبلی با شوهرش آمده بود.


فکر کن. جمع خانم‌ها سه تا دوست جون جونی دوره‌ی دبیرستان و جمع آقایان سه نفر تقریبا بیگانه با هم؛ آن هم با شخصیت‌هایی جالب: دکتری که می‌خواسته روحانی بشود و مهندسی که قرار بوده دکتر بشود و روحانی‌ای که می‌خواسته رادیات‌ساز ماشین بشود! بنابراین راند اول گفتگوهای ما رسید به حدیث مولا که فرمود عرفت الله بفسخ العزائم.


بر اساس گفته‌ها و شنیده‌ها، خانم‌ها پیش‌بینی کرده بودند که به زودی حرف‌های ما سه نفر ته خواهد کشید؛ برای همین هم هر کدام توصیه‌هایی به شوهر خود کرده بود تا مانع بروز این فاجعه بشوند؛ ولی خب خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. مهندس که استاد مطرح کردن موضوع تازه برای حرف زدن بود و دکتر هم بیان توضیح‌های تخصصی و من هم متخصص گوش دادن فعال و بیان گاه گاهی لطیفه‌ای مناسب موضوع و حال؛ یعنی یک تیم کامل گفتگوی تلویزیونی شبکه‌ی چهاری!


یک بار بحث به اینجا رسید که چرا روابط بین آدم‌ها چه فامیل و چه غیرفامیل در زمان ما این قدر کم شده؛ طوری که دکتر می‌گفت حتی خانه‌ی داداش بزرگش هم فرصت نمی‌کند برود. مهندس شروع کرد به تحلیل: مشکلات زندگی، فاصله‌ی طبقاتی و... و برای هر کدام مثال نقض می‌آورد و به این نتیجه می‌رسید که بهانه است. سرانجام گفت من هنوز دارم به این مسئله فکر می‌کنم که علت این مسئله چیه؟ ... هنوز کلامش منعقد نشده بود که من یکهو گفتم: تلویزیون.


از جواب غیرمنتظره و تامل‌برانگیز و در عین حال مشکوک من سکوت مرگباری بر جمع حاکم شد. مهندس اولش کمی مقاومت و بالا و پایینش کرد؛ ولی بعد چند دقیقه بعد معلوم شد که هر دو، نظر من را پذیرفته‌اند. چون در ادامه هر دو آن را پیشفرض گرفتند و بر اساس آن تحلیل‌ها و نمونه‌ها و شواهدی بیان کردند.

 

 

 

 

اهواز رفته بودم کتاب‌فروشی رشد. کنار قفسه‌ی کتاب‌های جامعه‌شناسی و علوم اجتماعی ایستاده بودم. کمی آن طرف‌تر جوانی حدوداً سی ساله، عینکی، با سامسونتی در دست و ظاهری متعادل که به نظر دانشجوی کارشناسی ارشد یا دکتری می‌آمد، ایستاده بود که او هم به آن کتاب‌ها نگاه می‌کرد و مثل من گاهی یکی را بر می‌داشت و ورقی می‌زد و دوباره سر جایش می‌گذاشت.


من معمم نبودم ولی لباسم سفید طلبگی بود با یقه‌ی گرد و کوتاه و خودمم هم کمی ژولیده با ریشی آخوندی و البته قیافه‌ای دوست داشتنی و به نظر باهوش و... (وای بگیر منو!)


گاهی
نگاهی سریع و دزدانه به من می‌انداخت و دوباره مشغول کتاب‌ها می‌شد. حس کردم می‌خواهد چیزی بگوید. خودم را آماده کرده بودم. بالاخره رو به من کرد و با لبخندی گفت: معمولا روشنفکرها سراغ این کتاب‌ها می‌آیند! (یعنی اینکه تعجب می‌کنم از شما با این سر و وضع سنتی به این کتاب‌ها علاقمندین).


خندیدم و گفتم: من روشنفکر نیستم اما روشنفکرها را دوست دارم.


خندید و دیگر چیزی نگفت من هم همین طور. توی دلم گفتم: بنده‌ی خدا  خبر ندارد کتابی را که الان دستش گرفته‌ و شاید تازه می‌خواهد بخرد و بخواند، من خوانده‌ام و از آن نوشته‌ام!

 

 

 

 

یکی از قسمت‌های خوب سفر ما به شهرستان، تغییراتی است که در چند ماهی که ما نبودیم، اتفاق می‌افته. مثلا مجردایی که متاهل می‌‌شن. عروس‌هایی که دفعه‌ی قبل هنوز در عالم دخترانگی و شر و شور و شیطنت‌های اون بودن، شدن مادران ساکت و کم‌حرف و مقدس‌شمایلی که منتظر و نگران تولد فرزندی هستند، پسران خام و هنوز در عالم تجردی که بابا شدن و خنده‌ات می‌گیره از این کنتراست بین این پسر و پدر بودنش، قهر کرده‌هایی که آشتی کردن و برای هم خیار، پوست می‌گیرند، دوستان نزدیک و فابریکی که هیچ کدام را در جایی که دیگری است پیداش نمی‌شود، پیش‌دبستانی‌هایی که کلاس اولی شدن، پشت کنکوری‌هایی که دانشجو شدن، دانشجوهایی که فارغ‌التحصیل شدن، جوانان پر غروری که سرباز شدن و سربازان عاقل شده‌ای که ترخیص می‌شن، بچه‌هایی که تازه متولد شدن و نزدیکانی که غزل خداحافظی را خوندن و...

 

 

از همه جالب‌تر برای من، ماجرای دلدادگانی است که به علتی، چه مخالفت خانواده و چه مخالفت آزمایشگاه... به هم نرسیدن و حالا هر کدوم رضایت داده‌اند و با یکی دیگه ازدواج کرده و حالا هر کدوم بچه یا بچه‌هایی دارن و گاهی هم قربون صدقه‌‌‌ی بچه‌های همدیگه می‌رن و بهشون خوراکی می‌دن...


اون وقت من که در جریان دل‌سپردگی و
بی‌تابیهای آن روزگارشان بوده‌ام و احیانا طرف مشورت هر دو، وقتی بازی سرنوشت را می‌بینم، خنده‌ام می‌گیرد و یاد داستان کارور می‌افتم که

 

What We Talk About When We Talk About Love

 

 

 

یکی از دو سه تا خانم‌مهندسهای فامیل بود. روی پله‌ی دوم، راه پلهای که می‌رفت طبقه بالا، نشسته بود رو به هال و منتظر پدر تا برسد و بروند. من هم تکیه به دیوار توی هال نشسته بودم و منتظر چای که سرد بشود. گفتم: درسا رو کجا رسوندی؟ گفت: تمام شد. گفتم تصفیه کردی؟ گفت: آره.


- مبارکه. به سلامتی. ارشد چی؟


- راستش نمی‌دونم چی کار کنم. خواستم یه وقتی باهاتون صحبت کنم. چی کار کنم؟ حقیقتش خیلی احساس خستگی می‌کنم. بیشتر دنبال پیدا کردن یه کاری هستم که اونم متاسفانه بند پ می‌خواد.


- می‌خوای نظرم رو بی‌تعارف بهت بگم.


خندید و گفت: آره.


- به نظر من برای دخترها باید اولویت اول در زندگی تشکیل خانواده باشه.


چادرش را کمی جا به جا کرد و تنگ‌تر گرفت. چیزی که من به آن می گویم حیای اساطیری زن شرقی. ادامه دادم:
بعضی‌ها را می‌بینم موقعیت‌های مناسبی برای تشکیل خانواده برایشان پیش می‌آید ولی به خاطر ادامه تحصیل به آن نه می‌گویند.


- من هم الان هیچ انگیزه‌ای برای ادامه ندارم. بیشتر دوست دارم کار کنم.


دختر میزبان هم که اتفاقا مهندسی می‌خواند و ترم آخر. گفت: چند وقت پیش تو قطار بودم. یه خانم مسنی به من گفت: حالا درست که تموم شد کار برات پیدا می‌شه؟ من بهش گفتم: نمی‌خواد کسی منو ببره سر کار. تو رو خدا بذار این پسرا رو ببرن سر کار. اینا بیان ماها رو بگیرن. این را که گفتم همه‌ی هم کوپه‌ای‌ها خندیدند. زنه به دخترش گفت: ببین چی می‌گه. به این می‌گن دختر عاقل.


گفتم: آفرین. همینه. اینم معضل بعدی ماست. دخترا درس می‌خونن. می‌رن سر کار و به دلایل متعدد راحت‌تر کار گیرشون میاد. بعد پسرا بیکار می‌مونن. به پسر بیکار هم که کسی دختر نمی‌ده.


- خانم مهندس اولی ساکت بود. مادرش گفت: پس حاج آقا شما آب پاکی رو می‌ریزین رو دست دختر من که می‌گه نمی‌خوام ارشد بدم.


گفتم: منه نظر خودمو گفتم ولی خب هیچ کسی نمی‌تونه واسه کسی تصمیم بگیره. بعد با لحنی شوخی و جدی گفت: فردا نگین حاج آقا نذاشت ما درس بخونیم. به من ربطی نداره...


 

 

 

 

 




 

 

 






کلمات کلیدی : عید فطر، سفر، کارور، تابستان، کافی نت، فروغ، واقعیت، مجاز، مترسک

دو سفر!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/7/14 7:30 عصر

 

 

مردی که تازه پرواز با هواپیمای تفریحی را یاد گرفته بود از دوستش دعوت کرد یک بار با او بپرد. مرد تو رو در وایسی قبول کرد. خلبان ما پرواز کرد و چند تا پشتک وارو هم تو هوا زد و نشست. دوست بیچاره‌اش که از ترس داشت می‌لرزید و نزدیک بود سکته کند، به او گفت: ممنون برای دو بار سفری که مرا با خودت بردی. خلبان با تعجب گفت: دوبار!؟ دوستش گفت: بله. اولین بار و آخرین بار!



راستی نگفتم به تو. این روزها دارم برای تغویت زبان، یک کتاب لطیفه‌ی انگلیسی مطاعله می‌کنم. وقتی چیزی ندارم تو وبلاگ بنویسم، یکی از آنها را می‌نویسم. (صداقت را حال کردی؟!)

 



 




کلمات کلیدی : خلبان، پرواز، هواپیمای تفریحی، سفر، لطیفه انگلیسی