طراحی وب سایت خاطرات - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآن است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

اولین باری که...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/14 7:11 عصر


مراسم چهلم پدر یکی از بستگان بود و رفته بودیم سر خاک. پسران و برادران و نوه‌های مرحوم در دو طرف قبر به صف ایستاده بودند و به کسانی که برای تسلیت‌گویی‌ می‌آمدند، ادای احترام می‌کردند و از آنها تشکر. این طرف‌تر بستگانِ دورتر ایستاده بودیم و منتظر تا غریبه‌ترها بروند و ما هم برویم و فاتحه‌ای بر مزار بخوانیم و خداحافظی بگیریم.


زن‌ها یک طرف و مردها هم این طرف و آن طرف در دسته‌های کوچک چند نفری ایستاده بودند و با هم گپ می‌زدند. از قیمت آپارتمان گرفته تا درخواست کارت سوخت دارای بنزین لیتری 400 تومن به صورت تعارفی.


من هم کنار یکی از این اجتماعات بیش از سه نفر ایستاده بودم و منتظر؛ پنج نفر که با من می‌شدند شش تا و بنده هم کوچک‌ترین آنها بودم و همه بین 50 تا 60 سال. هم محله‌ای‌های سابق و دوستانی قدیمی بودند و داشتند خاطراتشان را یادآوری می‌کردند و می‌خندیدند و چاشنی‌اش هم بد و بیراه‌های صمیمانه‌ای بود که یکی در میان به هم می‌دادند و در ضمن، گاهی هم از من معذرت‌خواهی می‌کردند که دو منظوره بود؛ یعنی معذرت‌خواهی بابت ناسزای پیشین و رخصت بابت ناسزای در راه.


در این بین دو نفر از آنها، به طور خاص افتاده بودند به جان یک نفر دیگر که اتفاقا از همه مسن‌تر بود و تیکه بارش می‌کردند و او هم بار آنها؛ تا جایی که که آن یک نفر کم آورد و از یکی دیگر از دوستان حاضر در جمع که داشت با نفر پنجم صحبت می‌کرد، خواست که به دادش برسد. او هم شروع کرد به گفتن اینکه چقدر به این بنده‌خدا ارادت دارد و برای اثبات این حرف دلیلی محکم آورد:


ببینین به جان خودم اولین عروسی‌ای که رقصیدم، عروسی این آقا بوده...


که یکی از همان دو نفر حرف او را با همان لحن ادامه داد (انگار که خود گوینده همچنان دارد حرف می‌زند): و از آن به بعد بود که دیگر پیشرفتم شروع شد...


نکته‌ی فنی: تاریخ ازدواج مزبور برمی‌گردد به حدود 40 سال پیش.

 





کلمات کلیدی : رقص، خاطرات، مراسم چهلم، قبرستان، عروسی

من و کودکی پدر بزرگ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/16 1:9 صبح

 

یکی از سرگرمی‌های زهرا دخترم و محمدمهدی پسرم وقتی کوچک‌تر بود این است و بود که من از خاطرات کودکی و نوجوانی‌ام برایشان بگویم. از علت‌های آن هم این است که بیشتر خاطرات من یا کتک و کتک‌کاری است یا جنایی و گاهی هم سوتی. کتک و کتک‌کاری‌هایش هم چند نوع است: کتک خوردن من از مرحوم پدر و از مادر و پدر بزرگ و عموها و عمه‌ها و معلم‌ها و مدیر مدرسه و معاون مدرسه و برادر بزرگ‌ترم و پسرهای همسایه. کتک زدن هم شامل کتک خوردن برادر بزرگ‌ترم، برادران کوچک‌ترم، پسر صاحبخانه‌مان، پسرهای همسایه و دخترهای فامیل از من.

 

جنایی‌ها مثل باز کردن وسایل برقی تازه خریده، دنبال کردن خروس صاحبخانه تا افتادن در بشکه‌ی درباز نفت، ناپدید شدن تدریجی عسل پدر بزرگ و کم شدن تعداد میوه‌های شمرده شده در یخچال و دزدیدن دوچرخه‌ی پدربزرگ که ساعت 4 می‌خواست با آن برود مغازه ولی شب بر گشتن من، یواشکی خوردن از بستنی‌های تو یخچال مغازه‌ی پدر بزرگ مادریم و... به همراه مقدمات کار و تبعات بعدی آنها.

 

سوتی‌ها کمی توضیح لازم دارد که شاید یک وقتی عرض کردم. 

 

خلاصه شب‌ها موقع خواب که می‌شود زهرا می‌گوید: بابا از داستان‌های کوچولویت برام بگو. خنده‌دار باشه هان. و من یکی دو تا را برایش می‌گویم و گاهی برای بار سی و نهم. بعضی وقت‌ها که دیگر حوصله‌اش از داستان‌های کودکی تکراری من سر می‌رود می‌گوید از داستان‌های کوچولویی مامان برام بگو. می‌گویم: بابا من که کوچولویی اون رو ندیدم باید از خودش بپرسی می گه خب از کوچولویی بابا بزرگ واسم بگو!

 

 

 




کلمات کلیدی : کودکی، خاطرات، کتک کاری