ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/13 10:6 عصر
وقتی سوار قطار میشوم. معمولا ساکت هستم و جز سلام و علیکی آغازین و ورژنی مردانه از لبخند ژوکوند، ارتباطی با همکوپهایها برقرار نمیکنم. نگاهی به روزنامه میاندازم و صفحهی جدولش را پیدا میکنم و بیمعطلی شروع میکنم با خودکار و تندتند، خانههای خالیاش را پر میکنم. هر چند تا حالا نتوانستهام حتی یک بار کاملا حلش کنم و همیشه یکی دو خانهاش همچنان خالی مانده است و من حسرت به دل...
حالا گاهی آنها خود با هم شروع به صحبت میکنند و گاهی هم نه. که در هر صورت تا وقتی از من چیزی نپرسیدهاند چیزی نمیگویم؛ هر چند وقتی هم چیزی میپرسند (که غالبا مقدمهای است برای بحثی سیاسی) معمولا جوابش را بلد نیستم یا اگر بلد هستم طوری جواب میدهم که هیچ روزنهای برای کشدادن آن باقی نمیگذارم و کمکم آنها هم متوجه میشوند نه بابا از این آخوند آبی برایشان گرم نمیشود.
نکتهی جالب این است که معمولا اول کار همکوپهایها یا اصلا من را تحویل نمیگیرند یا خیلی خشک و سرد و بااحتیاط رفتار میکنند. از حالت چهرهی بیشتر آنها میخوانم که وقتی متوجه میشوند آخوندی در کوپهی آنهاست، آه از نهادشان بلند شده است. احتمال به خودشان میگویند: "وای گاومون زایید. الان میخواهد شروع کند به هدایت ما و آیه و حدیث و..." ولی بعد وقتی میبینند نه بابا این آخونده کاریشان ندارد. تازه کلاس هم میگذارد و با آنها همکلام نمیشود، گاردشان را باز میکنند و گویی متوجه میشوند که نه بابا او هم آدمی است مثل ما، بیخطر و البته مهربان و فروتن و امروزی چون جدول حل میکند!
نتیجه آنکه ورق بر میگردد و کمکم سعی میکنند یه جوری خودشان را در دلم جا کنند. برای همین هم یا ذکری میگویند یا نوحهای از ته حافظهی گوشیشان میگذارند یا سوالی میپرسند، که اگر پیرمرد باشد از شکیات نماز، اگر جوان مجرد باشد از صیغهی دختر باکره بدون اذن پدر، اگر سوادی مذهبی داشته باشد از این که یاجوج و ماجوج جن بودهاند یا انسان و اگر هیچ سوالی به ذهنش نرسد، میگوید که مثلا شوهر خالهی داییاش روحانی است و مثلا در فلان جا امام جماعت است و... که من هم دیگر کمکم معمولا کمی نزدیکتر میشوم و حرفی و پاسخی و گاهی لطیفهای یا کنایهای میگویم.
برای نمونه همین سفر دو سه روز پیشم، جوانی بود 24 ساله و پولدار که میگفت هر ماه یک کشور میرود و خوش میگذراند. دیگر برای چه خودش را پابند ازدواج کند. دو سه تا متاهل جاافتاده در کوپه داشتیم که یک ساعتی از فواید ازدواج و ضرورت آن برای او گفتند. در نهایت گفت: که فعلا دندانهایم خراب هستند و راست میگفت. داغون بودند. سیاه و بدمنظر. گفت که از دندان مصنوعی بدش میآید اول باید آنها را درست کند. من گفتم: خب بیا یه کار بکن. یه خانم دندانپزشک بگیر که دهنت را کلا سرویس کند. (و با دست به دهانم اشاره کردم)
آقا این را گفتم، بهش چسبید. حالا دیگر نزدیک قم رسیده بودیم. گفت: حاجآقا قم که پیاده نمیشی. گفتم: چرا. گفت: آخ. من تازه فهمیدم کی هستی. حالا که پیدات کردم میخوای پیاده بشی؟ آقا رفیق شد و باید بریم رستوران با هم چایی بخوریم که من گفتم: میل ندارم و بلند شد پفک خرید از این مارپیچیها که دو تایی تمومش کردیم و...
بگذریم. این هم مثلا سفرنامه!
کلمات کلیدی :
آخوند،
ازدواج،
سفرنامه،
حل جدول،
قطار،
روابط،
سوالات دینی،
دندانپزشک
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/2 3:16 عصر
اگر نظرات یادداشتهایم را میخوانی حتما خبر داری که دوستی مشفق که از من و وبلاگم خوشش آمده بود، هر دو ما را به بعضی از دوستانش معرفی کرده بود و آنها هم نامردی نکرده و چند تا سوال چپ اندر قیچی برایش فرستاده بودند که از من بپرسد حالا یا برای اینکه بفهمند من چند مرده حلاجم یا ثابت کنند که فلانی اون قدرها هم نیست که تو فکر میکنی (آخه چقدر بدبینی!) و شاید هم واقعا چون کسی را پیدا نکرده بودند ازش بپرسند یا به هر دلیل دیگری... و چون بنده هم به خودم نگرفتم، دوست دانشجویم مجبور شد با حدس میزنم دست کم یک ساعت جستجو در اینترنت همراه با (احتمالا) دندان قروچه از من جوابها را پیدا کرده و به فرمودهی خودش آبروداری کرده است.
دوستم در قسمتی از کامنتش از قول دوستانش نوشته بود: حضرات روحانی به هر حال باید جواب سوالات ما رو بدن.
این را که خواندم بیاختیار یاد خاطرهای از سال اول طلبگ یام افتادم: طلبهی کم سن و سال عربزبانی داشتیم که اسمش شعاع بود. هفتهی اول طلبگی که تمام شد پنجشنبه و جمعه بر گشته بودیم خانه. شنبه که شعاع آمد: گفت رفته بودم مسجدمون. یکی از آقایون مسجد وقتی من را دید با یک لحنی از بالا به پایین به من گفت: ببینم تو رفتی طلبه شدی؟ گفتم: آره. گفت: خب اگه راست میگی؟ اسم یه دویست تا پیغمبر رو بگو ببینم!
ما رو میگی؟ طاقباز افتاده بودیم رو زمین و میخندیدیم. آخه تو کل قرآن اسم بیشتر از 24 یا 25 پیغمبر نیامده بود.
حالا این رو گفتم یاد یه خاطرهی دیگری افتادم که مثل قبلی ربطی به دوستان دوستم ندارد. یک روز از کنار چند تا جوان گذشتم که با لبخندهای معناداری من را زیر نظر داشتند. چند متر بیشتر دور نشده بودم که صدای پایی را پشت سرم شنیدم. برگشتم دیدم یکیشان آمده میگه: حاج آقا یه سوال دارم. گفتم: بفرما. یک لحظه نگاه کردم به دوستانش دیدم دارند ریسه میروند. گفت: عمامهات چند متره؟ گفتم: سوال خوبی کردی! ولی قبلش من یه سوال ازت میپرسم اگر جواب دادی منم جوابت رو میدم. گفت: بفرما. گفتم: دانستن این جواب چه فایدهای به حال دنیا یا آخرتت داره؟
گفت: همین جوری پرسیدم گفتم: همین جوری نمیشه شما یه فایده بگو من جوابت رو میدم. هر چی اصرار کرد جوابش رو نداد. چون مسئله براش حیثیتی شده بود انگار که شرطبندی کرده باشند و داشت شرط رو میباخت. دیگه رنگش قرمز شده بود. گفتم: بهت میگم ولی نه الان. دفعهی بعد که دیدمت جوابت رو میدم...
بگذریم. ببخشید طولانی شد. اصلا حرفم این نبود. میخواستم نکته ای دربارهی خودم به تو بگوم که فکر کنم لازم است. هر کس من رو میبیند یا وبلاگم رو مدتی میخواند. تعجب میکند از گستردگی اطلاعات و احیانا عمق آنها. تعارف که نداریم. چون من خودم نسبت به بعضیها همین حس رو دارم برای همین میدانم که که بقیه نسبت به من معمولا چه حسی دارند.
خیلیها فکر میکنند که من خیلی چیز بلدم. ولی باید بگویم اصلا این طوری نیست. دوستان نزدیکم خبر دارند که کلمهی "نمیدونم" را چقدر زیاد از من میشنوند. یعنی واقعا نمیدانم نه اینکه تریپ تواضع بردارم. این طور عرض کنم: من جواب پرسشها کمی را نقدا حاضر و آماده دارم. برای همین هم نه هیچ وقت روحانی کاروان میشوم و نه تا جایی که بتوانم امام جماعت مسجد؛ چون میدانم موفق نمیشوم؛ ولی یک چیز را بلدم و آن روش به دست آوردن پاسخ پرسشهاست. نمیگویم هر سوالی و نمیگویم در هر زمینهای ولی در بیشتر موضوعات و بیشتر زمینهها.
علتش هم این است که من از اوایل طلبگی به یک نتیجهای رسیدم و آن اینکه اطلاعات در زمینههای مختلف خیلی زیاد است و من نمیتوانم جواب همهی سوالات یا حتی درصد زیادی از سوالات را به حافظه بسپارم و اگر هم بتوانم خوشم نمیآید؛ چون فوقش میشوم یک نرم افزار دانشنامهای. مخصوصا که هر روز یا بهتر است بگوییم هر لحظه سوالات تازهای پیدا میشوند. پس بهتر است بیایم روی این کار کنم که چگونه جواب یک سوال رو پیدا کنم؟
الان تو بیا در یک موضوعی که حتی هیچ اطلاعی دربارهی آن ندارم یک سوال بدهید. اگر انگیزه پیدا کنم که جوابش را پیدا کنم میتوانم. حالا البته با زحمت بیشتری نسبت به سوال در زمینههایی که اطلاعاتی دارم و با صرف زمان بیشتری.
و همین مسئله یک توانایی تازه در من ایجاد کرد که اصلا دنبال آن نبودم و آن اینکه الان هر چیزی را بلدم میتوانم آموزش بدم. یعنی یا بلد نیستم یا اگر بلدم میتوانم به تو هم یاد بدهم. و دوستانی که اهل بخیه هستند میدانند این یعنی چی؟ فقط یک اشاره کنم که خیلیها خیلی چیزها را بلد هستند ولی برای خودشان و نمیتوانند آن را آموزش بدهند. یک مثال عرض کنم که منظورم روشن بشود مثلا اطرافیانم میدانند که من یک جوک گوی ماهرم. حالا یمن قادرم این مهارت (آخه اینم شد مهارت!) را تو دو یا سه جلسهی یک ساعتی آموزش بدم و میدم و بابتش پول میگیرم! حالا دیگه خودت حساب کن.
حالا برای اینکه خدای عزیز قهرش نگیرد و خدای نکرده نزند رو دماغ ما. عرض کنم که اساسا اینها چیزی نیست ولی اگر هم هست به لطف و فضل خداست تازه آن هم برای امتحان من تعارف که نداریم.
کلمات کلیدی :
آخوند،
روش،
جواب،
خر،
پرسش،
خاطره
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/11 4:24 عصر
دم بانک پارک کرده بودم دوبله و شاید هم سوبله و تو ماشین، نشسته بودم، منتظر برگشتن خانمم که رفته بود ببیند وامش را به حساب ریختهاند یا نه؟ رادیو روشن بود و سخنرانی مقام معظم رهبری در دیدار با کارگران نمونه را گوش میکردم. مشتی پسته از توی داشبورد در آورده بودم و آنها را در حالی که بیشترشان به من میخندیدند، یکی یکی بالا میانداختم.
جوانی حدودا بیست و پنج ساله هیکلمند و خوشتیپ با سامسونتی بقاعده در دست، دو، سه متر جلوتر از من، تو آفتاب ایستاده و منتظر تاکسی بود. ده دقیقهای گذشت اما دریغ از حتی یک پیکان مدل 50 که کاپوتش با طناب به ماشین بند شده باشد. بالاخره جوان کلافه از کنار من داشت رد میشد و میرفت به سمت عقب ماشین. شاید فکر میکرد، موقعیت ماشین من مانع از شناسایی او توسط رادار تاکسیها میشود. در همان حال صدای رادیو به بیرون هم میرسید و دهانم مشغول خوانش هرمنوتیکی پستهها بود، از پنجرهی باز، نگاهی معنیدار به من انداخت و رد شد.
با خودم گفتم: حالا دربارهی من آخوند چه فکری میکنه؟ دیگه خبر نداره با چه والذاریاتی وام گرفتم و این فرغون رو خریدم و خود حالاشم دو قسطش عقب افتاده، این پستهها رو هم یکی از شاگردام چند روز پیش واسم هدیه اورده[1]
به ذهنم رسید پیاده شوم و آدرس وبلاگم رو به او بدهم تا بیاید این یادداشت را بخواند، ولی دوباره منصرف شدم. تو جای من بودی چی کار میکردی؟
[1] . تا اطلاع ثانوی، دوستان بیزحمت پسته نیاورند؛ چون دوست ندارم یادداشتهای وبلاگم تکراری شود. مغز گردو بهتر است. مرسی.
کلمات کلیدی :
آخوند،
ماشین،
وام خودرو،
پسته
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/7/24 5:51 عصر
با آن شلوار لی آبی تنگ و آستینهای دو بار تا خورده به بالا و موهای روغن زده و دکمهی بازش، تنها چیزی که بهش نمیآمد این بود که طلبه باشد ولی به هر حال ثبت نام کرده بود و معلوم هم نبود مدیر حوزه روی چه اساسی او را پذیرفته بود. شاید به امید اصلاح شدنش، شاید هم به همان دلیلی که گزارشگران صدا و سیما در ایام خاصی مثل انتخابات میروند با دخترهایی که روسری فقط تا نیمهی سرشان پیشروی کرده و پسرهایی که موهای سیخکی دارند مصاحبه میکنند.
به هر حال طلبه شده بود و الان مثل همهی ما ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبُوا میخواند. جالب این که بعد از هر کلاس میآمد روی سکوی جلوی حجرههای مینشست. به این حالت که سینهی یک پایش را میگذاشت روی سکو و رویش مینشست و پای دیگرش را میگذاشت پایین روی زمین و زنجیر باریکی حدودا سیسانتی را دور انگشتش میگرداند. عینهو گانگسترهای فیلمهای وسترن. فقط یک کلاه و یک هفتتیر کم داشت.
پسر! همهی ما توی کف این مانده بودند که چطور شده کسی با این تیپ و سر و وضع آمده حوزه!؟ دو سه هفتهای آمد و بعد دیگر نیامد. مدتی بعد یکی از بچهها که محلهشان نزدیک محلهی آنها بود او را دیده بود تو خیابان و از او پرسیده بود که چرا دیگر نمیآید حوزه.
گفته بود: ای بابا! حوزه کیلویی چنده؟ من مدتی بود از پدرم میخواستم برایم موتور هندا 125 بخرد زیر بار نمیرفت. چون از آخوندا خیلی بدش میآید، گفتم اگر برایم نخری میروم خوند میشوم. باور نمیکرد تا این که آمدم. وقتی دید انگار قضیه دارد جدی میشود کوتاه آمد و موتور را برایم خرید!
کلمات کلیدی :
آخوند،
حوزه،
طلبه،
گانگستر،
فیلم وسترن،
آخوندی،
موتور هنددا 25
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/6/24 10:55 صبح
من تنها آخوندی هستم که به قول خودش جواب سلامم را میدهد. دلیلش هم این است که رفاقتش با من مربوط به قبل از آخوند شدن من است. خودش میگوید. امید. فامیلی دوری با ما دارد و چهار سال دبیرستان در یک مدرسه بودیم. البته در دو کلاس. پسر! عجیب از آخوندها بدش میآید. میگوید: یاد بدهکاریهایش میافتد وقتی چشمش به آخوندی میافتد. هر کاری هم کردهام تا کمی دیدگاهش را عوض کنم فایده نداشته. لااقل تا حالا. چقدر بحث! چقدر جدل! یکیش هم این که میخواهم برایت تعریف کنم.
...
- آخه همین جوری که نمیشه آدم از کسی بدش بیاد. اون هم یه قشر. حتما یه دلیلی داره.
- دلیل میخوای؟ آره؟
- آره.
- در طول تاریخ همیشه طلا و تیغ و تسبیح کنار هم بودن.
- پس بالاخره حرف دلت رو زدی. اینو شنیدم. جملهی دکتر شریعتیه نه؟
- حالا هر کی.
- خب مگه اشکالی داره؟
- همهاش اشکاله.
- این که روزی شمشیر حمزه و ثروت خدیجه در خدمت دین محمد (ص) بود اشکالی داره؟ تازه همیشه هم این جوری که تو میگی نبوده. سه سال توی شعب ابیطالب دمار از مسلمونا در آوردن مشرکین. نشنیدی؟
- ولم کن بابا.
- نه جدا خوب فکر کن...
کلمات کلیدی :
آخوند،
تیغ،
تسبیح،
طلا،
دکتر شریعتی،
حمزه،
خدیجه،
حضرت محمد (ص)،
شعب ابی طالب