طراحی وب سایت غزل - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نادانى بود به دنیا آرمیدن و ناپایدارى آن را دیدن و کوتاهى در کار نیک با یقین به پاداش آن زیان است ، و اطمینان به هر کس پیش از آزمودن او ، کار مردم ناتوان . [نهج البلاغه]

یاد فرهاد...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/12/21 11:13 عصر


برایم می گفت از بی تابی اش برای او که می داند برای او نیست. آن زمان، حرف درخوری یادم نیامد که برایش بگویم؛ حرفی که در این شرایط که گوشش بدهکار حرف کسی نبود. شب کمی از رهی می خواندم که این بیت را دیدم مناسب حالش و برایش فرستادم.


تا خنده شیرین، نرباید دلت از دست                از تلخی جان کندن فرهاد بکن یاد

 





کلمات کلیدی : شعر معاصر، عشق، غزل، رهی معیری، شیرین، فرهاد

عمو فال چند می گیری؟!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/19 7:46 عصر

 

 

 
توی پارک پیرمردی نشسته بود با قفسی که دو مرغ عشق قشنگ توی آن بود و آیه‌ای بالای قفس روی کاغذی نوشته بود: الذین یومنون بالغیب... و کنار آن، روی کاغذی دیگر، درشت‌تر نوشته بود، فال حافظ. قفس روی دیوارکی سیمانی بود که محوطه‌ی تاب و سرسره‌ی بچه‌ها را از قسمت‌های دیگر پارک جدا می‌کرد.

 

کنار قفس چند مجله بود و اسم "دانستنیها" روی یکی دو تا از آنها. کنار مجله‌ها دفتری باز که با خطی نسبتا خوش، بیت شعری با قلم‌نی و دوات نوشته و کنار دفتر، خود پیرمرد. مردی لاغر و استخوانی و لاغر و ریزنقش با سبیلی پر پشت و بسامان، با کت و شلواری قدیمی ولی تمیز و اندازه که زیرش هم جلیقه‌ پوشیده بود. بالای سرش کاغذی را به شاخه‌ی درختی که که به آرامی کنار او ایستاده بود چسبانده بود که "آموزش خوشنویسی".


روی مجله‌ها دیوان حافظی قدیمی. گفتم: عمو فال چند می‌گیری؟ گفت: 500 تومن. گفتم برام توضیح هم می‌دی؟ گفت: بله یه کم توضیح می‌دم. نشستم کنارش. حالا بوی سیگاری را که حداقل نیم‌ساعتی از کشیدنش گذشته بود، حس می‌کردم.


زهرا هم داشت خوابیدنی از روی سرسره می‌آمد پایین و دو دخترک، بالای سرسره منتظر او که برسد پایین و پسرکی هم پایین منتظر که با پای برهنه سرسره‌نوردی کند.


پیرمرد گفت: اول یه حمد و فاتحه بخون. وقتی با تو حرف می‌زد، نگاهت نمی‌کرد. خواندم. جلد دیوان را باز کرد. جدولی بود احتمالا صدخانه‌ای. گفت: چشمانت را ببند و انگشتت را روی یکی از این شماره‌ها بذار. با چشمان بسته داشتم از دالانی عبور می‌کردم که مرا به قلب سنت می‌برد... چشمانم را باز کردم، شماره‌ی غزل را برایم در آورد و بعد... 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند          چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند...


شروع کرد به توضیح دادن از بیت اول. شیوه‌ی تفسیر بدین‌گونه بود که مصرع اول هر بیت را می‌خواند، بی‌توجه به مکث‌ها و تاکیدها و گاهی هم کلمه‌ای را اشتباه تلفظ می‌کرد و یکی دو بار هم کلمه‌ای را جا ‌انداخت. بعد یکی از واژه‌ها را می‌گرفت و با آن جمله‌ای می‌ساخت و بعد جمله‌ای دیگر مرتبط با آن و در یکی دو دقیقه‌ی بعد هر چه حرف خوب بود از مهربانی و صبر و گذشت و یاد خدا و توکل و... برایم می‌گفت و در ضمن هم یک جمله‌ی امیدبخش که کارها همه درست می‌شه و به مراد دلت می‌رسی و... آخر سر هم چند سطر پایین صفحه نوشته شده بود که یعنی تفسیر اجمالی فال و پیرمرد برای اولین بار رو به من کرد و گفت: و اما نتیجه‌ی فال...


تو دلم خنده‌ام گرفت از این روش هرمنوتیکی و از این طنز موقعیت که مدرس ادبیات آمده و نشسته و از پیرمرد می‌خواهد که شعر حافظ را برایش بخواند و تفسیر کند.


غزل تمام شد و تشکر و پانصد تومان تقدیمش کردم. هنوز کنارش نشسته بودم که چهار دختر بین 12 تا 13 ساله که همه مانتو پوشیده بودند هر یک به رنگی و این طرف و آن طرف پارک می‌رفتند و گاهی می‌ایستادند و بلندبلند می‌خندیدند و شال‌هایشان را باز و بسته می‌کردند آمدند طرف ما.


وقتی رسیدند با عمو... عمو... چیزهایی گفتند که در بافتی معنا پیدا می‌کرد که پیدا بود، پیش از آن بین آنها رد و بدل شده بود؛ پیش از این که من برسم و حالا چیزی از معنای حرف‌هایشان نمی‌فهمیدم؛ حتی یکی از آنها گوشه‌ی شالش را طوری گرفت که من نبینم؛ انگار من مثلا لب‌خوانی بلدم و نکند که بخوانم چه می‌گوید یا شاید هم با حالت چهره و ایما و اشاره می‌خواست بگوید و من نفهمم. پیرمرد هم جوابی به او داد؛ انگار که نصیحتی کرد که نه این کار را نکنید... دخترکان همچنان پر سر و صدا نزدیک ما بودند چند دقیقه‌ای تا یکی از آنها به پیرمرد گفت: مجله‌ی جدید داری. گفت: آره دو تا. صد تومن بده ببر بخون.


با خودم گفتم. این هم رندی (به معنای مثبت کلمه) دست‌پرورده‌ی حافظ. شبی خوش در این جای باصفا می‌آیی و وقتت می‌گذرد و وقت دیگران را هم خوش می‌کنی و از سه طریق هم پول در می‌آوری. کدام جوان امروزی وقتی به این سن برسد می‌تواند چنین معیشت خود را تدبیر کند؟

 

 




کلمات کلیدی : غزل، پیرمرد، فال حافظ، پارک، خوشنویسی، دانستنیها، مرغ عشق

ترانه های نفرت، چرا؟ (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 10:50 عصر


خب برگردیم سر بحث خودمان. همان طور که دوستان دیدند این بحث جبنه‌های مختلفی دارد که بسیاری از آنها سزاوار تامل و تفکر است.منتها چیزی که بنده الان برایم مهم است و برای همان این بحث را طرح کردم بخشی از این شاخ و برگ گسترده است. سوال من به طور دقیق این است:

چرا بر خلاف سنت رایج در آیین عاشقی در فرهنگ و ادب ایرانی، ترانه‌هایی سروده و خوانده می‌شود و عده‌ای (ظاهرا بیشتر پسرها) هم طالبشان هستند که در آنها عاشق به معشوق (دختر) توهین می‌کند و می‌گوید: برو به درک، خیالی نیست، منتظرت نمی‌مونم و...؟

در این بحث من کاری با توهین‌هایی که در زندگی واقعی گاهی پسری به دختری می‌کند که حالا شاید قبلا مورد علاقه‌ی او هم بوده، ندارم. بحث من ترانه است. چرا عده‌ای از پسرها در خلوت خودشان از این ترانه‌ها گوش می‌دهند و خوششان می‌آید و آنها را زبان حال خودشان می‌دانند و وقتی آن را زمزمه می‌کنند در واقع آنها دارند به معشوقی که حتی ممکن است در آن لحظه برای آنها مصداق عینی و مشخصی هم به عنوان معشوق توی ذهن و زندگی‌اش نداشته باشد می‌گویند. به تعبیر سیروس شمیسا  "معشوق کلی" که غالبا هم مونث است. 

 

نکته: بحث "معشوق کلی" بحث مهمی در فهم ادبیات عاشقانی فارسی است که آقای شمیسا حداقل در دو کتاب آن را مطرح کرده: یکی سیر غزل در شعر فارسی و دیگری  کتاب نگاهی به فروغ فرخزاد. ببخشید الان هیچ کدام از این کتاب ها پیشم نیست و گرنه آدرس می‌دادم.


برای مثال این ترانه رو ببین.


یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

یکی مثل من عاشق

یکی مثل تو بود


اومد که فریاد بزنه

اما دیگه نایی نداشت

خواست بمونه پیشش ولی

تو قلب اون جایی نداشت


آی دختره آی بی وفا

آی تو که تنهام میذاری

تو قاب عکست جای من

عکس کیو می خوای بذاریییییی


برو برو که مثل تو

زیاده توو دنیا واسم


برو برو ولی بدون

که تا ابد جایی نداری تو دلم


زدم به سیم آخر و

گفتم ولش کن بی‌خیال

اون واسه من یار نمیشه

بی خیال این عشق محال


گفتم توی مرام ما منت‌کشی

نیست با مرام


می خواد بره خوب به درک

همینی که هست ختم کلام



حالا مقایسه‌اش کن با این:


 

اگه بی تو تنها ،گوشه ای نشستم

تویی تو وجودم ، بی تو با تو هستم


اگه سبز سبزم ، تو هجوم پاییز

ذره ذره ی من ، از تو شده لبریز


ای همیشه همدم ، واسه درد دلهام

عطر تو همیشه ، جاری تو نفسهام


ای که تارو پودم ، از یاد تو بی تاب

با منی ولی باز دوری مثل مهتاب


بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم

بی تو اما یادت با منه هنوزم


تویی تو ی حرفام ، تویی تو نفسهام

ولی جای دستات ، خالیه تو دستام


من به شوق و یاد بارون ، زندم و پژمرده نمیشم

تشنه ی یه قطرم اما ، زرد و دل آزرده نمیشم


سخته وقتی تو غزلها ، از من و تو واژه ای نیست

سخته بی تو با تو بودن ، سخته اما چاره ای نیست


بی تو با تو بودن ، شده شب و روزم

بی تو اما یادت با منه هنوزم

 

 

 




کلمات کلیدی : عشق، غزل، ترانه، ترانه نفرت، سیروس شمیسا

ترانه های نفرت! چرا؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 11:46 صبح


یکی از پرسش‌هایی که چند سالی است گهگاه به آن فکر می‌کنم و درباره‌ی آن مطالعه، این است که چرا فضای شعرهای عاشقانه‌ی ما از قدیم تا الان، چه غزل و چه ترانه، پر از غم و درد و فراق و حسرت و خستگی و افسوس و تنهایی و... است.


پرسش تازه‌ای که حدود یک سالی است به قبلی اضافه شده این است که چرا این روزها ترانه‌های زیادی سروده و خوانده می‌شود که در آنها از سوز و گدازهای عاشقانه دیگر خبری نیست؛ از دوستت دارم و بیا و بمون و از دوریت می‌میرم و منتظرم برگردی و همیشه به یاد توام و... خبری نیست؛ به جای اون، حرف‌ها چیزی تو  این مایه‌هاست:


دوستت ندارم

ازت بدم می‌آد

برو

نمون

رفتی برو به درک

گندیدی بریدمت

رفتی با یکی دیگه دوست شدی هیچ خیالی نیست

کی گفته تو نباشی/ ستاره بی‌فروغه / عروسکا بدونین/ که عاشقی دروغه!

...


چیزی که به آن "ترانه‌های نفرت" یا "ضدعاشقانه‌ها" می‌گویند.

 






کلمات کلیدی : شعر، غزل، عاشقانه، ترانه، ضدعاشقانه، ترانه نفرت

ماجرای وحدت طولی غزل

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/4 9:54 عصر

با دو سوال شروع کنیم به نظرم بهتره:

منظور از وحدت طولی غزل چیست؟ آیا داشتن حسن است و نداشتن آن عیب؟

در غزلی که وحدت طولی نیست، هر بیت آن برای خودش ساز جداگانه‌ای می‌زند و حتی ممکن است مفهوم یک بیت با مفهوم بیت بعدی متضاد باشد.

بعضی معتقدند نداشتن وحدت طولی به خودی خود عیب نیست. این شیوه از حافظ آغاز شده و در واقع انقلاب او در غزل است. تا قبل از او (اوجش در غزل‌های سعدی و مولانا) غزل تک مضمونی بود؛ مضمون عشق و غزل‌ها وحدت طولی داشتند.

اما چرا حافظ دست به این کار زد و چه طوری این کار را کرد؟

سعدی و مولانا غزل را به اوج رساندند، سعدی در عاشقانه و مولانا در عارفانه، حافظ آمد دید چیزی برای او باقی نگذاشته‌اند، اگر کاری نکند در بهترین حالت می‌شود نسخه بدلی از سعدی یا مولانا. برای همین غزل را از تک مضمونی در آورد و حکمت و تجربه‌های عادی زندگی روزمره و انتقاد اجتماعی و... را هم وارد کار کرد و همین باعث شد که ابیات غزل به استقلال نسبی برسند. مثلا در یک غزل یک بیت عارفانه است یک بیت عاشقانه یک بیت حکمت عملی یک بیت نقد بعضی قشرهای جامعه؛ مثل صوفی و محتسب و شیخ و... یک بیت تجربه‌ی عادی زندگی و... برای همین، غزل او وحدت طولی‌اش [لااقل از حیث مضمون] را از دست داد و این برای شعر او عیب نیست بلکه سرشت آن است و حافظ آگاهانه و عمدا این کار را کرده، آن هم تحت تاثیر ساختار سوره‌های قرآن و از جمله عوامل عالمگیر شدن غزل او هم همین بوده. و همین ابتکار حافظ سر نخی بود که شاعران سبک هندی مثل صائب آن را دنبال کردند و البته بعدا به افراط رسید و لوس شد. (عین عبارت ایشان)

 

 




کلمات کلیدی : سعدی، حافظ، غزل، وحدت طولی، مولانا، عاشقانه، عارفانه، سبک هند، صائب

وحدت طولی در غزل

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/3 10:37 عصر


تو جملاتی که از دکتر شمیسا تو یادداشت قبلی آوردم، یک نکته فکر من را به خودش مشغول کرده؛ "البته فقدان ظاهری وحدت طولی که گویا از ذاتیات غزل است به طبیعی جلوه نمودن غزل جعلی زیر کمک کرده است" سوال من این است که آیا بین ابیات غزل؛ مثلا در غزل‌های سعدی یا مولوی یا حافظ، وحدت طولی نیست؟ یا ظاهرا نیست ولی واقعا هست؟







کلمات کلیدی : مولوی، سعدی، حافظ، غزل، وحدت طولی، شمیسا

این غزل از کیه؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/2/1 1:39 عصر



کسی هست از دوستان ادب‌دوست و اد
ب‌دون، بدونه این غزل مال کیه؟

 

کنون که در چمن آمد، گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

سزد که پیر خرابات جرم ما بخشد

به آب چشم صراحی و سوز سینه‌ی عود

قلم به طالع میمون و بخت بد رفته است

اگر تو خشم کنی ای پسر و گر خشنود

نسیم باد صبا بوی یار من دارد

چو باد خواهم ازین پس به بوی او پیمود

غزلسرا شدم از دست عشق و دست‌زنان

بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هر چم بود

به نقد خاک شدن کار عاشقان باشد

که راه‌بند شکستن خدایشان بنمود

ز نیک و بد نتوان رست تا خرد باقی است

که جامه از کف هشیار مشکل است ربود






کلمات کلیدی : شعر، شاعر، غزل