آن روزهای برفی!
یادش بخیر. از اون روزا همین یه دونه عکس رو دارم. (اسب دست راستی)
کلمات کلیدی : اسب، برف، یورتمه
یادش بخیر. از اون روزا همین یه دونه عکس رو دارم. (اسب دست راستی)
در یکی از کامنتهای یادداشت پیشین صحبت از برف شد و روزهای برفی. برخی دوستان جنوبی که خرسشان یاد قطب جنوب کرده بود، شاکی شده بوند که داغ ما را تازه نکنید با این کمبود امکانات و...
دوستانی که اهل مناطق برفگیر و برقگیر (زور نزن فقط برای جور شدن قافیه این را آوردم هیچ معنایی از این در ذهن مرحوم مصنف نبوده و نخواهد بود.) هستند شاید حال و روز ما جنوبیهای ندیدهبرف را درک نکنند. به قول سعدی
سَل المَصانِعَ رَکباً تَهـیـمُ فی الفَلواتِ[1] تو قدر برف[2] چه دانی که در کنار فراتی
من خودم تا 18 سالگی برف ندیده بودم. فکرشو بکن. آخه تمام پاییز و زمستان که مدرسه میرفتیم و تابستان که میرفتیم سفر دیگه از برف خبری نبود. سال 71 بود. دانشگاه شهید بهشتی و خوابگاه کوی در بلندترین نقطهی دانشگاه. کنار مجتمع خوابگاهی ما درهی درکه بود و پشت خوابگاه ما آخرین آپارتمانهای ولنجک.
خوابگاه ما در چنان ارتفاعی بود که گاهی که از شهرستان بر میگشتم و صبح زود میرسیدم تهران و هنوز هوا پاک بود، بعد از عوارضی، منبع آب پشت بلوکهای خوابگاه را بدون آبهویجخوردن هم میدیدم.
آذر یا دی بود یادم نیست که صبح از خواب بیدار شدم، روزی هم بود که کلاس نداشتم. آمدم توی بالکن، دیدم وای! مای گاد! انگار پنبههای سفید نازکی را ریزریز کرده باشند و روی لبهی سیمانی بالکن پاشیده باشند. آرام انگار که بخواهی روی گونهی نوزاد سفیدی دست بکشی ولی بیدار نشود، دستم را روی برف کشیدم. بعد یواش یواش با نرمی لبهی دستم از یک طرف شروع کردم به جمع کردن آن تا به اندازهی یک مشت شد. گلولهاش کردم. باور نمیشد دارم برف میبینم و سرمایش را حس میکنم.
آن سال تمام ترم اول چشمم به آسمان بود و ابرهایی خاکستری که به سیاهی بزنند و هوا سرد شود. همیشه دوست داشتم اولین لحظهای که برف میآید زیر آسمان باشم. چه لحظهای بود! با کفشهای ساقبلند کوهدشت سورمهای رنگم که پدرم برایم خریده بود. تو کوچههای پر از کاج دانشگاه راه میرفتم. منتظر. هیچ خبری نبود. تا یکدفعه میدیدی انگار ابری بغضکرده که دیگر طاقتش طاق شده، نرمنرم اشکهای سفیدش میریزد روی شانههای کاپشن و کلاهت و گاهی هم که به زمین نگاه میکنی چند دانهاش از پشت گردنت میرود تا زیر زیرپوشت و صاف پایین و تو از سرمای آن سیخ بشوی و خندهات بگیرد.
چقدر کاجهای پر از برف را دوست داشتم. عصرهای جمعه با آن حال گرفتهام از دوری، از سکوت خوابگاه و دانشگاه میآمدم و روی صندلی تنهایی رو به روی کاجی مینشستم و زل میزدم و در حالی که صدای کلاغها گاهگاه به گوشم میرسید، برای مادرم، پدرم، خواهر و برادرهایم، دوستانم، شهرم... گریه میکردم...
[1] . گوارایی آبگیرها را از سواران سرگردان در بیابانها بپرس.
[2] . در برخی نسخههای معتبرتر آمده "آب".