سرگذشتی از ایران 2040 (قسمت 5)
- خیلی ازت تعجب میکنم.
- چرا؟
- چه طور غیرتت قبول کرد... ببخشید هان...
- نه راحت باش جون تو. بگو
- با کسی ازدواج کنی که قبلا صیغهی یه نفر دیگه بوده!
- یعنی کار حرومی کرده؟! خدا راضی، خودش راضی، ما چه کارهایم؟!
- نه داداش مشکل تو نیست. رسم مردونگی ور افتاده. مرد هم مردای قدیم.
- داداش من این چیزی که تو بهش میگی مردونگی من بهش میگم حماقت. ولی بهت بر نخوره جون تو.
- ببین من بیست سالم بود، دیدم وضعم داره خراب میشه، ازدواج نکنم افتادم تو حروم جون تو. ولی ازدواج دائمی هم نمیتونستم، یعنی شرایطش رو نداشتم؛ نه کاری نه سربازی. رفتم با یه دختر به قول تو آک ازدواج موقت کردم. تا پارسال که بیست و پنج سالم شد. اون با پسر عمهاش ازدواج دائم کرد. بعد از یه سال هم من با این خانمم ازدواج دائم کردم و الان هم یه بچه تو راه داریم. این بده جون تو؟ نه عذاب کشیدم، نه عقدهای شدم، نه به خودم ور رفتم، نه چشمم دنبال ناموس مردم رفت، نه فکر ناجور کردم. من به این میگم مردونگی جون تو. هم دنیامو داشتم هم آخرتمو. عشق و حالمو کردم از راه حلال، خدا هم بهم ایول گفت جون تو.
- وایسا پیاده میشم. هنوز راه مونده. میرسونمت جون تو. نه خوبه جون تو.
کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج موقت، سرگذشت