دوسِت دارم 5 تا!
مقیاسهای اندازهگیری بچهها چقدر جالبه! به علی پسر 4 سالهی داداشم که داشت میرفت سوار قطار بشود، گفتم: علیجون خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: چقدر؟ گفت: 5 تا و پنجهی دستش را باز کرد و 5 تا انگشتش رو نشونم داد.
به زهرا گفتم: زهرایی اون آقاهه رو ببین چقدر شبیه آقاجونه. گفت: کجا؟ از پنجرهی ماشین نشونش دادم گفت: ببین شلوار قهوهای، تکپوش سفید. شکمشم مث خودشه. با یه حالت دلخوری گفت: نگو شکمش. گفتم: پس چی بگم؟ خب شکم داره. گفت: حالا اگه اینجا بود میگفتی "شکمش"، چی میخواستی بگی؟ (یعنی این حرف رو جلو خودش بزنی ناراحت میشه. وروجک کلکهای خودمو به خودم میزنه). بهش گفتم: آقاجونو دوست داری؟ گفت: اندازهی ی ی ی یه عمر!
به زهرا که حسودی میکرد و بهانه میگرفت که برای اونم عینک آفتابی بگیرم. گفتم: بهم میاد. گفت: خیلیم زشته. ده دقیقه بعد بهش گفتم: عینکو حال میکنی؟ گفت: هیچم حال نمیکنم. گفتم: نه واقعا زشته؟ گفت: یه کمِ یه کم اندازهی یه کبوتر!
این را که گفت: یاد اندازههایی افتادم که سهراب در شعرش میگوید:
... من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد...
... باید امشب چمدانی را که به اندازهی تنهایی من جا دارد بر دارم...
و رابطهی بین شعر و کودکی...
کلمات کلیدی : شعر، سهراب، کودکان، مقیاس اندازه گیری