ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/4/27 8:18 عصر
7
تو هر ماه دو سه شب ماه، قشنگ تو قاب پنجره ی اتاقمه. البته برای اینکه بتونم بهش زل بزنم تا وقتی که خوابم ببره مجبورم تشکم رو بکشم پایین تر به طرف دیوار روبرویی. همیشه به محض دیدنش و حالت خودم که طاقبازم و دارم به او نگاه می کنم اولین چیزی که به ذهنم میاد خاطرات کودکیمه. زمانی شب هایی که رختخواب ها رو تو حیاط ها پهن می کردیم و من داداشم علیرضا آن قدر به ماه و ستاره زل می زدیم و می گشتیم تا ستاره مون رو پیدا کنیم.
ستاره ای که بایستی دقیقا بالای سر ما باشد و بایستی تازه ثابت می کردیم به همدیگر که دقیقا ستاره مون بالای سرمون هست و گاهی طرف مقابل زیر بار نمی رفت و بدتر از اون زمانی بود که ستاره ای پور نور و چشمک زن بازی در می آورد و معلوم نمی کرد دقیقا مال کدوم ماست اینجاست با توجه به اینکه تشک ها آماده بود یک کشتی با اجرای تمام فنونی که می شد در حالت خوابیده اجرا کرد، در می گرفت .
چقدر آسمون به زمین نزدیک حس می کردیم. جدی می گم. تنها بعد از سال ها دقعه ی پیش که با ماشین رفتیم شهرستان جایی در کوهستان متوجه آشمان شدم که در آن تاریکی محض آن قدر نزدیک شده بود که نگو. ماشین را نگه داشتم و بیرون آمدم و چند دقیقه ای محو این زیبایی دیریاب شدم .
الان که داشتم این چند سطر را برای تو و خودم می نوشتم یا داین جمله ی سهراب افتادم که:
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
...
کلمات کلیدی :
سهراب،
ماه،
ستاره،
شب
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/16 1:48 عصر
مقیاسهای اندازهگیری بچهها چقدر جالبه! به علی پسر 4 سالهی داداشم که داشت میرفت سوار قطار بشود، گفتم: علیجون خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: چقدر؟ گفت: 5 تا و پنجهی دستش را باز کرد و 5 تا انگشتش رو نشونم داد.
به زهرا گفتم: زهرایی اون آقاهه رو ببین چقدر شبیه آقاجونه. گفت: کجا؟ از پنجرهی ماشین نشونش دادم گفت: ببین شلوار قهوهای، تکپوش سفید. شکمشم مث خودشه. با یه حالت دلخوری گفت: نگو شکمش. گفتم: پس چی بگم؟ خب شکم داره. گفت: حالا اگه اینجا بود میگفتی "شکمش"، چی میخواستی بگی؟ (یعنی این حرف رو جلو خودش بزنی ناراحت میشه. وروجک کلکهای خودمو به خودم میزنه). بهش گفتم: آقاجونو دوست داری؟ گفت: اندازهی ی ی ی یه عمر!
به زهرا که حسودی میکرد و بهانه میگرفت که برای اونم عینک آفتابی بگیرم. گفتم: بهم میاد. گفت: خیلیم زشته. ده دقیقه بعد بهش گفتم: عینکو حال میکنی؟ گفت: هیچم حال نمیکنم. گفتم: نه واقعا زشته؟ گفت: یه کمِ یه کم اندازهی یه کبوتر!
این را که گفت: یاد اندازههایی افتادم که سهراب در شعرش میگوید:
... من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد...
... باید امشب چمدانی را که به اندازهی تنهایی من جا دارد بر دارم...
و رابطهی بین شعر و کودکی...
کلمات کلیدی :
شعر،
سهراب،
کودکان،
مقیاس اندازه گیری
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/12/24 3:19 عصر
همیشه از این که میدیدم آدم بزرگها گاهی با خودشان حرف میزنند آن هم با حرکات دست و سر تعجب میکردم و کوچکتر که بودم، خیال میکردم دارند دیوانه میشوند و گاهی دلم به حالشان میسوخت و گاهی هم وحشت میکردم. این اواخر دو، سه بار پیش آمده که با خودم حرف زدهام ولی زود متوجه شدهام و تمامش کردهام. احساس میکنم دارم جزء آدم بزرگها میشوم که از آن متنفرم. فقط خوشحالم که هنوز خیلی در من پیش رفته نیست.
دوست دارم بتوانم همیشه مثل سهراب بگویم:
...روح من در جهت تازهی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد...
کلمات کلیدی :
سهراب،
پیری،
آدم بزرگ ها
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/6/1 5:33 عصر
خوش به حال سهراب
پدرش وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از او میپرسد، چند من خربزه میخواهد.
ولی سهراب به او میگوید: دل خوش سیری چند؟
ولی سهراب عزیز
پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه هیتلر بودند!
مرد بقال دکانش را بست، تا نپرسد از من، آیا خربزه میخواهم؟
خوش به حالت سهراب
...
کلمات کلیدی :
پدر،
سهراب،
پاسبان،
شاعر،
بقال،
خربزه،
هیتلر