سپهری و انتظار گودو!
امروز نمایشنامهی "در انتظار گودو" از ساموئل بکت رو میخواندم که در آن دو پیرمرد به نامها استراگون و ولادیمیر در اوج استیصال و بیهودگی چشم به راه گودو هستند. کسی که آیندهی آنها در دستان اوست؛ با این حال آنها چیز زیادی دربارهی او نمیدانند طوری که حتی مطمئن نیستند اگر او را ببینند بشناسند!
آنها در چنان تردیدی غرق شدهاند که حتی اطمینان ندارند که آن رور و آنجا دقیقا همان زمان و مکانی باشد که با گودو قرار دارند. سرانجام روز به پایان میرسد و پسرکی از طرف گودو میآید و خبر میدهد که گودو "امروز غروب نمیآد ولی فردا حتما" و آنها میمانند و فکر حلقآویز کردن خود که از صبح به آن فکر کرده بودند. حلقآویز کردن خود بر درخت خشکیدهای که در کنار آنهاست.
وقتی داشتم نمایشنامه را میخواندم بارها شعر "نشانی" سپهری" به ذهنم تداعی شد و شباهتها و تفاوتهای آن با این نمایشنامه.
نشانی
"خانهی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخهی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فوارهی جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانهی دوست کجاست."
کلمات کلیدی : شعر، سهراب سپهری، انتظار، در انتظار گودو، ساموئل بکت، نشانی