وقتی آدم کفش می خرد!
دیروز بعد دو سال کفش نو خریدم ولی راستش دلم نیامد بپوشم. به هر زوری بود امروز دل به دریا زدم و پوشیدم. آدم وقتی کفش نو میپوشد عجیب خیالاتی به سرش میزند؛
همهاش دوست دارد زنگ بزند به شهرداری و بگوید بیایند این خاک و خلهایی را که کنار خیابان کندهاند، جمع کنند. تا هی کفشهایش خاکی نشود و بخواهد دستمال بکشد.
همهاش دوست دارد زنگ بزند به اتوبوسرانی و بگوید اتوبوسهایشان را کمی بیشتر کنند تا وقتی وسط اتوبوس سر پا ایستاده و شونصد نفر که میخواهند سوار شوند، پیاده شوند، بنشینند، بلند شوند، هی این کفشهای صاحاب زندهاش را لگدمال نکنند.
همهاش دوست دارد باران بیاید و آب توی چاله، چولههای خیابان جمع شود و او هم با جسارت تمام، هی بزند از وسطشان برود. بدون آن که ذرهای نگران باشد که سوراخهای پیدا و پنهان کفشهایش، آب را به سمت جورابهایش راهنمایی کنند.
همهاش دوست دارد توی خیابان مثل نفر اول رژهی ارتش که کفشهایش را تا مقابل صورتش بالا میآورد، راه برود. تا همه ببینند کفشهای نوی او را. مخصوصا کسانی که کفشهای کهنهاش از خجالت سیاه میشدند با دیدن کفشهای نو و واکسزدهی آنها.
دوست دارد کفشهای کهنهی دیروزی را بگذارد داخل کیفش و همه جا با خودش ببرد تا وقتی کفش کهنه و پارهای پای کسی دید، آنها را به او نشان بدهد و بگوید درکت میکنم. تا دیروز کفشهای من هم این بود و نشان بدهد.
همهاش دوست دارد چپ و راست و همین طور الکی به کفشدوزها و واکسیهای کنار خیابان سلام کند و احوالشان را بپرسد.
کلمات کلیدی : کفش، شهراری، اتوبوسرانی، رژه، کفشدوز، واکسی