ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/6/16 10:54 عصر
امروز داستان طنزی می خواندم از "روسلر" رمان نویس طناز آلمانی درباره ی پدری که مجبور بود هر روز صبحانه اش را در کنار دخترانش بخورد. او با اینکه خوشحال بود از اینکه کنارشان است اما از وراجی های آنها، شوخی هایشان با هم، پچ پچ کردن هایشان، رادیو گوش کردن هایشان، سر و صداهای سرخوشانه شان و گاهی قهر و آشتی هایشان که همه ی اینها کنار همان سفره ی صبحانه اتفاق می افتاد اعصابش به هم می ریخت.
یک روز به آنها گفت که هر چند مایه ی خوشحالی اوست که در کنار آنها صبحانه بخورد اما باعث می شود که وقتی از آنجا سر کار برود یکی دو ساعتی طول بکشد تا آرامشش و تمرکز لازم برای انجام کارش و پول در آوردن برای آنها را به دست آورد.
خلاصه دخترها به سختی قانع شدند که قرار بر این شود که پدر صبحانه را تنها با مادرشان صرف کند و آنها جداگانه؛ چون به اعتقاد پدر، مادر نیز حرف می زد اما با لغات کمتر و معانی بیشتر. البته جای نگرانی نبود چون همچنین قرار شد هر روز یکی و تنها یکی از دخترها در کنار آنها صبحانه بخورد و اگر یکی از آنها تمایل داشت دفعات بیشتری با آنها غذا بخورد باید بقیه را راضی کند.
بعد از چند روز که دخترها به نوبت با والدین صبحانه خوردند، سر سفره ی ناهار، پدر دید بقیه ی دخترها یواشکی به دختری که دو سه روز است با پدر و مادر صبحانه می خورد از دسر خود (مثلا پرتقال) می دهند. با اصرار پدر اعتراف کردند که صبحانه میل کردن با شما خیلی خسته کننده است و چون او حاضر شده که صبحانه اش را در سکوت سفره ی صبحانه ی پدر و مادر صرف کند، به جبران این سختی آنها باید از سهم دسرشان به او بدهند!
جمله ی پایانی داستان:
"به دختران نگاه کردم. قیافه ی آنها هم به اندازه ی من احمقانه بود. من که مجبور بودم این واقعیت تلخ را شجاعانه قبول کنم. هنوز دوستشان داشتم ولی آنها دیگر مجبور نبودند با من صبحانه بخورند."
کلمات کلیدی :
طنز،
رمان،
دختران،
یوهانس روسلر،
داستان کوتاه،
صبحانه،
والدین
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/29 2:15 صبح
یکی دو شب پیش دوستی که یکی دو سالی هست ندیدمش و گاه به وبلاگم سر میزند ولی ارتباط رایانامهای با هم داریم آمد روی خط. گفتگویی شد که با بحثهای خونینی که این روزها بعضی دوستان درگیر آن هستند، پیوند دارد. بعد از گفتگو از او خواهشیدم که اجازه دهد متن آن را عینا در وبلاگ بگذارم رضایت نمیداد. آقا از من اصرار از او انکار. میگفت من با تو راحتم نه با سیصد نفر خوانندهی وبلاگت. بالاخره گفت بعد جواب میدم. گفت یا الان یا هیچ وقت. دیدم جواب سربالا میدهد عصبانی شدم و گفتم ولش کن اصلا نمیزنم. خلاصه گذشت تا اینکه چند ساعت بعد دوباره آمد روی خط آقا که من تغییراتی کوچک دادهام حالا بزن. آقا از او اصرار و از من انکار بالاخره حریفش نشدم. یَک لجبازیه که دومی نداره به جون تو. (حالا بعد باید کلی سین جیم بشم که چرا اینو گفتم ولی خب حقشه)
خب بگذریم:
شما هم که غریبه نیستی. این هم متن گفتگو. البته کمی طولانیه حتما یک فلاسک چای دم دستت باشه.
دربارهی
مشکل صحنههای عاشقانه در رمان فارسی
(ببخشید شمار کلمات متن آن بیش از حد مجاز پارسی بلاگ بود دست به دامن پرشین بلاگ شدم.)
کلمات کلیدی :
رمان،
رمان فارسی،
صحنه های عاشقانه،
مشکل
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/28 8:35 صبح
من حوصلهی رمان خواندن ندارم. البته یک زمانی میخواندم؛ تو دورهی راهنمایی و اوایل دبیرستان؛ ولی الان نه. بیشتر داستان کوتاه و کوتاهکوتاه میخوانم. حالا مگر چه بشود که انگیزه برای خواندن رمانی در من ایجاد شود؛ برای مثال دست دوست محبوبی ببینم، یا یاری که سلیقهاش را قبول دارم خیلی از آن تعریف کند یا خلاصهی داستان آن را جایی بخوانم و خوشم بیاید یا شخصیت معروفی آن را معرفی کند، یا متن انگلیسیاش را گیر بیاورم و دو زبانه بخوانم و... حتما میگویی پس با این همه راه، باید راه به راه مثلا هفتهای سه تا رمان بخوانی. نه بابا. همهی اینها روی هم رفته باعث نمیشود که گاهی حتی تو دو سال، یک رمان بخوانم. آخرین رمانی که خواندم بیوتن امیرخانی بود. دیگر خودت حساب کن. بگذریم...
یکی دیگر از انگیزهآورها برای من در خواندن رمانی، بردن جایزهی نوبل است در زمانی. (سجع رو حال کن) تو این وادی دو سه سالی است که مارکز چپ و راست دارد روی اعصابم راه میرود تا این که بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، رمان صدسال تنهاییاش را تازه شروع کردهام و تا اینجایش (فصل پنجم) که خوشم آمده.
این روزها هم همهاش به این فکر میکنم که چرا داستانهای ایرانی جایزهی جهانی مثلا نوبل نمیبرند ولی فیلمهای سینماییاش میبرند؟ کسی اگر جوابی دارد لطفا به من هم بگوید. ثواب دارد به خدا. مرسی.
کلمات کلیدی :
رمان،
امیرخانی،
بیوتن،
مارکز،
صدسال تنهایی،
جایزه نوبل
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/9/22 1:42 عصر
این روزها کتاب فصل شیدایی لیلاها را میخوانم. نوشتهی سید علی شجاعی.
روایت واقعه عاشورا از زبان زهیربن قین بجلی، ضحاک بن عبداله مشرفی، حربن یزید ریاحی، عمرو بن قرظه انصاری، عبیدالله بن حر جعفی و شبثبن ربعی، که بعضی از این افراد در سپاه یزید و بربعضی از یاران امام حسین(ع) بودهاند و تعدادی نیز در حاشیه این رخداد آن را نقل کردهاند.
در برنامهای تلویزیونی آن را معرفی کرد مجری و بخشی از آن را خواند که عاشقش شدم. نثری استوار و اصیل مثل کتابهای قدیمی و تصویرهای زیبا و جذاب و تناسبهای آوایی و معنایی مکرر و موسیقی جاری در جملهها و سجعهایی بیتکلف و طبیعی و ایجازی دلنشین و عاطفهای سرشار که تمام وجودت را در حین خواندن فرا میگیرد.
وقتی میخوانمش حسی به من دست میدهد مثل خواندن گلستان سعدی ولی با اندوهی که گویی سرودهی محتشم را مرور میکنم. کتاب مفصلی نیست برای همین آن را جرعهجرعه مینوشم. روزی یک فصل. دوست ندارم به این زودی تمام شود.
دربارهی کتاب / گزارش جلسه نقد با حضور نویسنده
کلمات کلیدی :
عاشورا،
ادبیات،
رمان،
کتاب،
فصل شیدایی لیلاها،
سیدعلی شجاعی،
نیستان،
گلستان سعدی،
محتشم کاشانی