شفرنامه ی ناشر خشرو (بخش آخر)
وقتی به ارومیه میرسید باید به دکتر زنگ بزنید که به شما بگوید کجا بروید. زنگ بزن و آدرس را بگیر. از رهگذری آدرس را بپرس وقتی دفترچه و خودکار را دستت ببیند به تو میگوید بده برایت کروکیاش را بکشم و چقدر خوشحال میشوی! یک بار دیگر هم این اتفاق میافتد. وقتی که کارتان تمام شده و میخواهید ببینید چطور میتوانید به طرف تبریز حرکت کنید. وقتی میروی از جوان گلفروش که تو مغازه مشغول کارش است میپرسی بلند میشود و روی کاغذ برایت کروکی میکشد. اینجاست که تو دلت بگو عجب آدمهای باحالی هستند این ارومیهایها.
به نظر من حتی اگر تو تهران هم خواستی بپرسی راه سادهتر این است که بیایی ارومیه برایت کروکی بکشند و برگردی تهران آدرس را پیدا کنی.
قرار دیدار شما میشود لابی هتل آنا. دکتر میآید. دکتری سنتی بدون این که مطبی داشته باشد. از برادران اهل تسنن است. معاینه و بعد خبر خوب که چیزی نیست و درمان میشود. از شما پول نمیگیرد. اینجاست که بستهی سوهانی را که سوغات آورده بودی به او اهدا کن؛ آن قدر خوشحال میشود که نگو.
تو از این همه خوشاخلاقی و مرام و معرفت به وجد میآیی و تشکر میکنی و وقت خداحافظی طبق عادت به او میگویی یا علی. بعد چیزی یادت میآید و تو با خودت میگویی یعنی متوجه شد؟
ارومیه تنها جایی است که فرصت (در حد ده دقیقه) میکنی سوغاتی بخری وقتی از فرشید دستفروش کنار میدان نزدیک ترمینال میپرسی که سوغات ارومیه چیه؟ میگوید: حلوا و نقل. خب میروی و دو بسته حلوا و یک بسته نقل با طعم گلمحمدی میخری برای عزیزانت.
فقط یک سوال: دوست عزیزی داری که با زبان خودش به تو گفته شیرینی نمیخورد تو دوست داری دار و ندارت و حتی تمام موجودی عابر بانکت را برایش سوغاتی بخری ولی آخر چی بخری؟ مثلا لواشک بخری سوغاتی حساب میشود؟ مجبوری برگردی و صدایش را در نیاوری. او هم احتمالا به رویت نیاورد که با مرام یه چیزی هم برای ما میآوردی ولی به قول سعدی: من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود / سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
خلاصه با همسفرت برمیگردی اما این دفعه خوشحالی که به خیر گذشته است و باید با سرعت بیشتری برگردی چون همسفرت بلیط برگشت دارد عصر جمعه. به ایلخچی که میرسی باز داستان جوجه تکرار میشود. به زنجان که میرسی باز قصهی خوابیدن در ماشین اما این دفعه متوجه میشوی که دکهی کنار مسجد چادر کرایه میدهد شبی هشت هزار تومان ولی امشب دیگر هوا گرمتر است چون هوا ابری است و باز هم خسیسبازی.
مسیر برگشت را که دیگر میدانی فقط با احتیاط بیا چون خیلیها منتظرت هستند. یواش بابا با توام...خب این دفه به خیر گذشت دیگه سفارش نمیکنم یواش بیا...
کلمات کلیدی : سفرنامه، ارومیه، زنجان، تبریز، ایلخچی، حلوا، نقل، سوغاتی