کودکان زیر نود سال!
و سرانجام جوگیر شدم. پس بذار یه ماجرای دیگه رو هم برات تعریف کنم.
پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهون، یه روز رفتیم باغ گلها نزدیک پل خواجو. در این باغ از دم در تا ته باغ یک آبراه حوض زیبا ساخته شده.
وسطای باغ رسیده بودیم که آقا و خانمی با پسر چهار پنج سالهای از آن طرف آبراه میآمدند به طرف ورودی باغ و من و همسرم با زهرا کوچولو هم از این طرف آبراه داشتیم میرفتیم به طرف ته باغ.
مرد با کت و شلوار مارکدار و چهار پنج سالی هم بزرگتر از من به نظر میاومد. دست پسرش را گرفته بود که پاچههایش را واسش بالا زده بودن و توی آبراه، راه میرفت. زهرای من هم در همان حالت ولی جلوتر از من و مادرش، خودش در آبراه میرفت.
مرد وقتی به من رسید که معمم بودم، انگار از وضعیت خودش که مجبور شده بود به خاطر قد پسرش کمی هم به طرف او خم بشه، خجالت میکشید رو به من کرد و گفت: حاج آقا چی کار میشه کرد بچههان. دوست دارن.
من گفتم: بزرگاشم دوست دارن، رومون نمیشه.
یکهو زد زیر خنده. حالا دیگه رد شده بودیم که برگشت و صداش رو بلند کرد که خانمم بشنوه. گفت: خانم بهتون تبریک میگم. خیلی شوهر باحالی دارین.
حمل بر خودستایی نشود. خواستم گوشهای از تاریخ این مملکت را گفته باشم!
کلمات کلیدی : اصفهان، باغ گل ها، حاضر جوابی، تاریخ معاصر ایران