بهای تب! (داستان کوتاه)
داستان کوتاهی که تازه نوشته ام
کلمات کلیدی : صیغه، دکتر، بچه، داستان کوتاه، تب
داستان کوتاهی که تازه نوشته ام
کلّا زیاد حرف نمی زند. در بیشتر بحث ها ساکت نشسته است و در حالی که برای بقیه چای می ریزد یا بلند می شود دوباره گاز را زیر کتری روشن کند، گوش می دهد و وقتی هم می پرسیم نظر تو چیه مهران؟ با لحنی مخصوص می گوید: چه عرض کنم!؟
خودش که معتقد است از عقل زیادش است که بیشتر وقت ها ساکت است ولی بعضی از کارشناسان از جمله خود من و دو سه تا دیگر از بچه ها به او می گوییم: بدبخت چیزی بارت نیست که همیشه ساکتی.
خلاصه حالا در کف مانده بودیم که دارد با حرارت درباره ی راه های افزایش فرزندآوری در ایران بحث می کند. سرت را درد نیاورم. خلاصه ی نظرش این بود که دولت باید سیاست های تشویقی را در پیش بگیرد و پیشنهاد روشنش هم این بود که دولت به همه ی خانم های جوان، یک شلوار بارداری هدیه بدهد و به آقایان هم در طول دوران بارداری همسرشان، ماهانه حداقل 10 لیتر بنزین هدیه در کارت سوختشان.
می گفت: به شما قول می دهم سر یک ساله مشکل جمعیتی ایران حل بشود...
امیدوارم که توانسته باشم با این برش از دیدگاه های ایشان، درستی ادعای خود و سایر کارشناسان را اثبات کرده باشم.
خارج از شوخی تو چی فکر می کنی این فسقلی بامزه واسه چی داره می خنده؟
لطفا به آقای روحانی یا یارانه ها یا از این چیزا ربطش ندین. با تشکر
از کودکیام تا حالا هر وقت بچهای که در خواب میخندید یا یک دفعه میزد زیر گریه، بارها این باور عامیانه را از مادرم شنیدهام که خندهی او مال این است که شیطان به او میگوید: مادرت مرده. بچه به او میخندد و میگوید: "دروغ میگی همین الان ازش شیر خوردم". و گریهی او مال وقتی است که به او میگوید: پدرت مرده و اینجاست که بچه میزند زیر گریه!