ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/28 11:20 عصر
(ادامهی ماجرای ازدواج آقا نجفی قوچانی، مربوط دورهی مشرطیت، تلخیص بخشی از فصل ششم کتاب سیاحت شرق)
روز هفدهم ماه مبارک در صحن ابیالفضل (ع) نشسته زانوها را به بغل گرفته شیخ واسطه و آن رفیقم پیدا شدند.
گفتم: جناب شیخ شکم سیر از گرسنه خبر ندارد و تا کی من در مدرسه تنها و جهت افطار و سحر به دست و پا باشم؟...
گفتند: ما مشغولیم. خانهی خوبی برای شما پانزده روز اجازه کردهایم که دو حجره بزرگ فوقانی دارد، یک حجره که بسیار نظیف و با نقش و نگار و با قالی و دوشک و متکاهای اعلا فرش نمودیم، برای شما مهیاست... نهایت منتظریم که شبهای احیا بگذرد تا بیست و سوم باید صبر نمود.
گفتم: یک ساعت صبر نخواهم کرد و هم امشب که هیجدهم است باید من بر آن حجرهای که برای من مهیاست وارد شوم و عروس را ببینم.
گفتن: شبهای احیا خوب نیست.
گفتم: تعجیل من نه بای عیش و عشرت است که با تشیع من مناسب نباشد، بلکه برای این است که بدانم چه به ریش مالیده شده...
آنها برخاستند و گفتند ما میرویم برای انجام این کار...
شب آمدند و ما را بردند در حالی که یکی از آن دو نفر فانوس میکشید و دیگری هم در عرض من راه میپیمود، من هم در زیر عرق خجالت اشکریزان از بیکسی خودم و دیار غربت وارد حجره شدیم، زن یکی از آن دو شیخ که محرم بود پاهای ما را شسته و به اطراف پاشیده و ما دو رکعت نماز خوانده و دعا نموده که اللهم الّف بینی و بینها کما الّفت بین آدم و حوّا (خدایا بین ما الفت و مهربانی قرار ده همانگونه که بین آدم و حوا الفت قرار دادی) و یک لیره به مخدره داده و چادر را از سرش کشیدم.
همراه اول هیچ کس ایرانسل نیست بانک ملت مانع چرت بعد از ناهار است با یخچال فریزر سای بای ساید چی توز سلامتی خود را با دکتر سلام در میان بگذارید. روابط عمومی وزارت دیجیتال. (اینا پیام بازرگانی بود که تو این مواقع واجب است.)
همان شب اول تا سحر از شب عروسی مادرمان گرفتیم، تاریخ و سرگذشت خودمان را برای یکدیگر بیان و گفتگو نمودیم که دو زن شیخین که در پشت خانه علیالرسم تا صبح مشغول به استراق سمع بودن، گفته بودند که اینها مثل دو آشنایی که زمان مدیدی دور از یکدیگر افتاده، راز دل میکردند. تا بیست و سوم دست تصرف دراز نشد، احتراما برای شهادت ولیالله علیه السلام.
و دیگر آن که در مطالعهی مقتضیات دوستی و الفت جدا مشغول بودم از محاسن گفتار و رفتار و دیدار و اخلاق و ضمائر و اشارات علیالخصوص ذاتی و طبیعی آن که در آن وقت مستور در پس پردهای به خودبندیهاست و به دقت معلوم گردد. و در این چند روز مطالعه مکشوف و معلوم گردید محبت از طرفین و تناسب ذاتین و انعقاد الازدواج بین الزوجین...
لینک مرتبط: خواستگاری در 108 سال پیش
کلمات کلیدی :
خواستگاری،
سیاحت شرق،
آقا نجفی قوچانی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/28 12:36 صبح
(سندی تاریخی از شیوهی خواستگاری تا ازدواج در 108 سال پیش- دورهی مشروطه-، برگفته از کتاب سیاحت شرق، اتوبیوگرافی مرحوم آقا نجفی قوچانی)
صبح در میان صحن [حرم امام حسین (ع)] یکی از رفقا گفت: فلانی اگر زن میخواهی مثل همیشه که زیارت حبیب بن مظاهر را می خوانی بعد از دو رکعت نماز و یک سورهی یاسین به هدیهی حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه که به زیارتی دیگر نمیآیی الّا آن که زندار باشی...
القصه من رفتم همین کار را کردیم و لکن وقت حاجت خواستن گفتم: حبیب! من زن میخواهم که با او به خوبی و خوشی زندگانی کنم نه آن که طوق لعنت به گردن من بیندازی و حال من را بسنج که من از عهدهی مخارج خودم برنمیآیم تا چه رسد به زن و بچه که حقیقتا چاه ویل و حرص مجرد و جهنم دنیاست...
فردای آن روز پیاده از راه طویرج آمدم به طرّاده (بلم) نشستم و آن مطلب هم از یادم رفت، کما فیالسابق مشغول درس و بحث و کارهای طلبگی خود شدم...
... من ساعت دوازده شب از حرم (حضرت علی (ع)) بیرون شدم. میخواستم به سرعت خود را به مدرسه برسانم و آبگوشت را برای خوردن مهیا سازم، دو نفر از رفقای خراسانی در میان صحن نشسته بودند مرا آواز نمودند، رفتم پهلوی آنها نشستم یکی از آنها که عیالی از کربلا گرفته بود به من گفت چرا زن نمیگیری؟... خویشان کربلایی ما فعلا به زیارت آمدهاند و در منزل ما هستند و اینها خانوادهی نجیب و خوب هستند و دختر خوبی هم دارند و من سالها با اینها خویشی و رفت و آمد ارم بسیار خوب هستند و اگر اجازه میدهی من خواستگاری کنم.
... گفتم اگر چنین است که تو میگویی دیر شده زودتر انجام بده و من حالا منتظری دارم باید بروم، برخاستم و رفتم به مدرسه... صبح برخاستم استخاره نمودم که خوب بود.
جناب شیخ خواستگار، صبح آمد مدرسه که من ابراز کردهام مطلب را و گفتهاند باید استخاره کنیم و لکن تو را اجمالا میخواهند ببینند و من عصری که روضهخوانی دارم به عنوان روضه بیا آنجا.
گفتم: میآیم ولکن تو هم به اشارهای مخفیانه پدر او را به من نشان بده که من از قد و هیکل و قوارهی او چیزهایی بلکه استنباط کنم که البعره تدل علی البعیر (سرگین نشانهی شتر است) تا پر تیری به تاریکی نینداخته باشم.
وقتی که عصر پدر او را دیدم آدم پستفطرت خوارمایه تبادر نمود، سر به زیر انداخته دقیقهای صبر نمودم. ثانیا نظر کردم و رو گرداندم که کسی ملتفت نشود باز دیدم که همان اولی است...
حالا آنها از من چه فهمیدهاند نمیدانم و عرض حاجت نمودن به حبیب بن مظاهر در پانزده روز قبل هم به خاطر آمده اوقاتم از حبیب و بزرگتر از حبیب نیز تلخ گشته از روضه برخاستم و به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت امیر (ع)...
صبح فردا که جمعه بود دیدم شیخ واسطه به تندی وارد مدرسه گردید و من هم در لب ایوان حجرهی خود چندک زده بودم گفت به طوری که اندامش تکان میخورد و لبها و آب دهان خشکیده که بین الطلوعین که وقت استخاره اینها بوده از حرم آمدند، پرسیدم استخاره چه شد گفتند استخارهی ما بد آمد و از ما بگذرید و من هم از سرزنشکردن و خیرندیدن آنها از وصلتنکردن، بالاخره با اوقات تلخی کشید و قهرا از من منزل ما بیرون شدند رو به طرف کربلا.
من تبسمی نموده گفتم بنشین لازم به تندی و غیط نمودن نیست... من که زن نمیخواستم[1] تو مرا به صرافت آوردی و ما هم خواستگار شدیم... [خلاصه به جناب شیخ میفرمایند که بابا بیخیال.]
این مطلب (زنگرفتن) به زاویهی نسیان گذارده شد تا وقتی که جهت زیارتی نیمه شعبان به کربلا مشرف شدیم... یکی از رفقای نیمهی شعبان را ملاقات نمودم باز شب سه- چهار نفری رفتیم به همان منزل که در نیمهی رجب بودیم...
صبح برخاستیم هنوز از منزل بیرون نرفته بودیم که شیخ واسطه آمد. گفت ما آنجا فرود آمدهایم، یعنی به منزل نامزد ما و گفت اگر اجازه میدهی باز به مناسبتی سر حرف را بگشاییم.
گفتم: سر حرف اگر گشوده شد از روی چشم سیری بگو اگر میدهند به مهر السنّه حاضریم و مبادا اصرار نمایی چون من از تو زن نخواستهام بلکه تو صرف آلتی، یک کلمه گفتن سست و آرامی از تو کافی است چون خدای سببساز همان را هم سببیّت میدهد، اگر مقدر شده باشد...
شیخ واسطه برخاست و رفت. ساعتی نگذشت که آمد و گفت دو- سه نفر از رفقای نجفی خود را اطلاع بده و دو ساعت به ظهر مانده آنها را بیاور به فلان منزل هندی که پیشنماز صحن ابیالفضل است و با آنها همسایه است که مجلس شیرینی خوری آنجا منعقد است.
گفتم: من خودم نباید بیایم گفت باید بیایی.
دو ساعتی به ظهر با بعضی از رفقا رفتیم... پدر زن ما بیست لیره از باب سهم امام (علیه السلام) به ما داد که از باب مهریه به آنها بدهیم. شیخ واسطه مرا که دید که طرف عصر دو به غروب در همین منزل رفقا برای انعقاد عقد میمون حاضر شوید.
گفتم: مهریه بر چه مقرر شده؟ گفت بیست و پنج لیره نقد و حاضر پانزده لیره بر ذمه و غائب و مجموع چهل. بست لیره را دادم به شیخ واسطه که بدهد به آنها و عصر در مجلس عقد حاضر شده عقد ازدواج تحقق گرفت... از آنجا رفتیم میان صح یکی از رفقا به ما رسید گفت در نزد حاج شیخ عبدالله مازندرانی وجهی است که موقوف است برای این که هر سیدی که تازه داماد شود پانزده تومان به او کمک کند و من میروم او را برای تو میگیرم.
... صبح بعد زیارت، شیخ پانزده تومان را آورد. پانزده توامن را به صراف دادیم سه لیره گرفتیم، دادم به شیخ که او به آنها [خانوادهی دختر] بدهد و بگوید فقط دو لیره باقی است که بعد از اداء آن باید به زودی زنم را بدهید که من قصد (اقامت دوه روزه برای کامل شدن نماز) نکردهام، باید ببرم به نجف، رفیقم رفت و [از خودش] سه لیره را داده بود و پدر زن گفته بود که به این زودی نمیشود عروسی نمود و صلاح تو هم نیست چون در خانهی پدر و مادر هر چه بماند آنچه اسباب و اثاثیه خوب داشته باشند برای خودش میگیرد، به عبارت دیگر جهیزیه را پدر و مادرش از مال خودشان میدهند و این بیست و پنج لیرهای که تو دادهای پدرش گفته نباید خرج شود تا مگر چیزی بر او افزوده شود یا منزلی برای او در نجف خریده شود و یا لااقل رهن شود که از اجارهی منزل آسوده گردی و علی ای حال خیر شما منظور است.
گفتم: من که نمیفهمم و این عالَمی است که من تازه در آن متولد شدهام... اما بفرمایید کی بنا هست که این عروس ندیده را به من بدهند.
گفتند: لااقل تا آخر ماه مبارک طول میکش و هر چه طول هم بکشد جهت شما بهتر است... (بخشی از فصل ششم کتاب، با اندکی حذف)
(وای خسته شدم بقیهاش بماند برای بعد. ببخشید...)
[1] . لازم به ذکر است که در زمان مرحوم آقا نجفی باب متعه همچنان باز بوده و چنان که خود در جای دیگری اشاره کردهاند پیش از ازدواج، گاهی از فیض حضور یائسات بهرهمند بودهاند.
کلمات کلیدی :
ازدواج،
خواستگاری،
شیوه همسرگزینی،
سیاحت شرق،
آقا نجفی قوچانی