رفاقت (داستان کوتاه کوتاه)
شب، بیرونی
[حسین دم در خانه ایستاده و نجمه، تازه عروسش، کمی بعد بیرون می آید و درب خانه را چفت میکند و هر دو پیاده راه می افتند. مجتبی دوست حسین و همسایه شان با ماشینش از کنار آن ها رد میشود و پنجاه متر جلوتر، دم در خانه شان می ایستد و پیاده می شود که در را باز کند و ماشین را ببرد داخل. حسین دارد با خودش کلنجار می رود که چیزی بگوید. بعد بدون اینکه به نجمه نگاه کند، می پرسد:]
- چی شد که مجتبی...
[کمی مکث میکند. انگار برایش سخت است که بپرسد. به پیاده رو نگاه می کند و ادامه می دهد:]
- ... طلاقت داد؟
[نجمه کمی ساکت می ماند و بعد می گوید:] به خاطر تو!
(هر دو برای چند دقیقه سکوت می کنند. حالا دیگر از خانه ی مجتبی رد شده اند. نجمه می گوید:]
- خواستگار واسم اومده بود. خودتم می دونی پدرم قبول نمی کرد منتظر تموم شدن سربازی تو بمونیم...
کلمات کلیدی : ازدواج، مینی مال، رفاقت، داستان کوتاه کوتاه