وقتی آدم بزرگ می شوی...
دختر هفت ساله ام زنگ پایین را زده تو آیفون می گه بابا امشبم می ریم مسجد؟ می گم آره الان وضو می گیرم میام پاییم. با خوشحالی می گه آخ جون. نفیسه بابای منم میاد. بعد دوباره می گه بابا پس زود بیا. من با دوستم قدم می زنیم می ریم، تو هم باباش قدم بزن. گفتم: بابا آخه من نمی دونم چقدر با باباش دوستم. گفت: باشه پس من تو پارکم تا بیای.
با خودم به دل نزدیکی معصومانه شان غبطه خوردم و بر بزرگ بودنم افسوس. گفتم با خودم: دخترکم خبر نداری که ما آدم بزرگا به این راحتی که تو فکر می کنی با هم دوست دوست نمی شیم. باید از هزار دالان تو در توی ذهن و ضمیر و زبان هم بگذریم که شاید یه وقتی پیامک تبریک یا تسلیتی به هم بدهیم...
برم دارن اذان می گن. فعلا.
کلمات کلیدی :