من و کودکی پدر بزرگ!
یکی از سرگرمیهای زهرا دخترم و محمدمهدی پسرم وقتی کوچکتر بود این است و بود که من از خاطرات کودکی و نوجوانیام برایشان بگویم. از علتهای آن هم این است که بیشتر خاطرات من یا کتک و کتککاری است یا جنایی و گاهی هم سوتی. کتک و کتککاریهایش هم چند نوع است: کتک خوردن من از مرحوم پدر و از مادر و پدر بزرگ و عموها و عمهها و معلمها و مدیر مدرسه و معاون مدرسه و برادر بزرگترم و پسرهای همسایه. کتک زدن هم شامل کتک خوردن برادر بزرگترم، برادران کوچکترم، پسر صاحبخانهمان، پسرهای همسایه و دخترهای فامیل از من.
جناییها مثل باز کردن وسایل برقی تازه خریده، دنبال کردن خروس صاحبخانه تا افتادن در بشکهی درباز نفت، ناپدید شدن تدریجی عسل پدر بزرگ و کم شدن تعداد میوههای شمرده شده در یخچال و دزدیدن دوچرخهی پدربزرگ که ساعت 4 میخواست با آن برود مغازه ولی شب بر گشتن من، یواشکی خوردن از بستنیهای تو یخچال مغازهی پدر بزرگ مادریم و... به همراه مقدمات کار و تبعات بعدی آنها.
سوتیها کمی توضیح لازم دارد که شاید یک وقتی عرض کردم. خلاصه شبها موقع خواب که میشود زهرا میگوید: بابا از داستانهای کوچولویت برام بگو. خندهدار باشه هان. و من یکی دو تا را برایش میگویم و گاهی برای بار سی و نهم. بعضی وقتها که دیگر حوصلهاش از داستانهای کودکی تکراری من سر میرود میگوید از داستانهای کوچولویی مامان برام بگو. میگویم: بابا من که کوچولویی اون رو ندیدم باید از خودش بپرسی می گه خب از کوچولویی بابا بزرگ واسم بگو!
کلمات کلیدی : کودکی، خاطرات، کتک کاری