منِ آخوند، ماشین و پسته هایم!
دم بانک پارک کرده بودم دوبله و شاید هم سوبله و تو ماشین، نشسته بودم، منتظر برگشتن خانمم که رفته بود ببیند وامش را به حساب ریختهاند یا نه؟ رادیو روشن بود و سخنرانی مقام معظم رهبری در دیدار با کارگران نمونه را گوش میکردم. مشتی پسته از توی داشبورد در آورده بودم و آنها را در حالی که بیشترشان به من میخندیدند، یکی یکی بالا میانداختم.
جوانی حدودا بیست و پنج ساله هیکلمند و خوشتیپ با سامسونتی بقاعده در دست، دو، سه متر جلوتر از من، تو آفتاب ایستاده و منتظر تاکسی بود. ده دقیقهای گذشت اما دریغ از حتی یک پیکان مدل 50 که کاپوتش با طناب به ماشین بند شده باشد. بالاخره جوان کلافه از کنار من داشت رد میشد و میرفت به سمت عقب ماشین. شاید فکر میکرد، موقعیت ماشین من مانع از شناسایی او توسط رادار تاکسیها میشود. در همان حال صدای رادیو به بیرون هم میرسید و دهانم مشغول خوانش هرمنوتیکی پستهها بود، از پنجرهی باز، نگاهی معنیدار به من انداخت و رد شد.
با خودم گفتم: حالا دربارهی من آخوند چه فکری میکنه؟ دیگه خبر نداره با چه والذاریاتی وام گرفتم و این فرغون رو خریدم و خود حالاشم دو قسطش عقب افتاده، این پستهها رو هم یکی از شاگردام چند روز پیش واسم هدیه اورده[1]
به ذهنم رسید پیاده شوم و آدرس وبلاگم رو به او بدهم تا بیاید این یادداشت را بخواند، ولی دوباره منصرف شدم. تو جای من بودی چی کار میکردی؟
[1] . تا اطلاع ثانوی، دوستان بیزحمت پسته نیاورند؛ چون دوست ندارم یادداشتهای وبلاگم تکراری شود. مغز گردو بهتر است. مرسی.
کلمات کلیدی : آخوند، ماشین، وام خودرو، پسته