سرگذشتی از ایران 2040 (شماره1)
جلال سال دوم رشتهی حقوق دانشگاه علامه بود. روزی آمد پیش مادرش و گفت که زن میخواهد. مادرش گفت: پسرم تو که هنوز درست تموم نشده، کاری نداری، سربازی نرفتی. جلال گفت: میدونم مادر، میدونم. من که نخواستم دائمی باشه. موقتی. مادرش گفت: شخص خاصی رو در نظر داری؟ آره. دختر همکار بابا.
- کدوم؟
- آقای مرتضوی.
- باشه بذار بابات بیاد بهش میگم. اگه مشکلی نبود با مادرش صحبت میکنم.
مریم دختر آقای مرتضوی همسن جلال بود و دانشجوی ترم دوم صنایع غذایی دانشگاه اصفهان. خلاصه این که پدر و مادر مریم قبول کردند و عقد برای یک سال خوانده شد. جلال و مریم هم از همان اول، قبل از عقد، با هم شرط کرده بودند که بتوانند گاهی به هم دست بزنند ولی تا حدی که همچنان دست نخورده باقی بمانند.
بعد از عقد با هم محرم و راحت بودند و گاهی شوخیهای عمومی یا خصوصی میکردند با هم بیرون میرفتند؛ خانهی همدیگر، خرید، پارک، سینما، مهمانی فامیل، مسجد، نماز جمعه و گاهی هم با هم درس میخواندند و... بعد از یک سال دوباره عقد جدید خواندند سال سوم و چهارم هم همین طور. بعد از آن اواخر سربازی جلال بود که تصمیم گرفتند برای همیشه با هم ازدواج کنند. الان هم هفت سال از ازدواج دائمیشان میگذرد و سه تا بچهی قد و نیم قد دارند؛ محمد شش ساله، مرجان چهار ساله و مهربان که دو سالگیاش دارد تمام میشود و مریم و جلال دارند برنامهریزی میکنند که از شیر بگیرندش. خلاصه پنج تایی دارند به خوبی وخوشی با هم زندگی میکنند.
کلمات کلیدی : ایران، 2040، ازدواج دائمی، ازدواج موقتی