یک پست سکوت!
کلمات کلیدی :
موبایلم توی طاقچه بود. زنگ خورد. پیامک. فروغی بود:
رحلت آیهالله بهجت را تسلیت عرض مینمایم.
باورم نشد. اول فکر کردم شوخی میکند ولی آخر شوخی این جوری؟! گفتم اشتباهی شده. دلم آشوب و نفسم تنگ شده بود، انگار زیر آوار بودم... نمیخواستم به آن فکر کنم. یک ساعت بعد پیام مقام معظم رهبری که از تلویزیون پخش شد. دیگر باورم شد. شوکه شدم. خیلی ناگهانی بود. دهانم تلخ بود و اوقاتم.
آخر نماز عشایم بود که یاد او و نمازش افتادم. دلم شکست. داشت گریهام میگرفت. خودم را نگه داشتم. نمازم که تمام شد، دیگر بغضم ترکید. دست خودم نبود...
سالها بود برای غیر معصوم گریه نکرده بودم. شاید هنوز هم نکرده باشم!...
حق با مرحوم امین پور بود:
...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود.
هر آمریکائی با 30 هزار دلار بدهی به دنیا میآید.
وزیر اقتصاد و دارایی دولت آمریکا ضمن بیانیهای اعلام کرد: از این پس مادران آمریکایی در بانکها زایمان خواهند کرد!
به گزارش آشوسیتدپرس روسای بیمارستانهای سراسر آمریکا موظف شدند که در هر یک از شعب بانکهای تمام ایالتها، باجههای مخصوص زنان و زایمان را با تمام امکانات و تجهیزات پزشکی راهاندازی نمایند.
همچنین در بخشی دیگر از این بیانیه آمده است:
این تصمیم در جهت بهبود اوضاع اقتصادی مردم و مقابله با بحران اقتصادی موجود اتخاذ شده است. هدف از این کار، تسریع در بازپرداخت بدهیهای نوزادان عزیز به دولت آمریکا و تحویل فوری و به موقع دفترچههای اقساط این نورچشمان به آنها و والدین محترم آنهاست. در پایان این بیانیه از طرف ریاست محترم جمهور دولت آمریکا جناب باراک اوباما به همهی نورسیدهها خیرمقدم و به والدین عزیزشان شادباش اعلام شده است.
گفتنی است که یکی از منابع غیر رسمی که نخواست نامش فاش شود گفته است: قرار است از سوی آقای رئیس جمهور به هر یک از والدین این نوزادان، قنددستمالی یه مبلغ یک سنت اهدا شود.
بالاخره پس از سالها سرگردانی، بحمد الله وظیفهی ملّت در قبال کتاب و کتابخوانی روشن شد. چرا که دستاندرکاران محترم در این زمینه به ضرس قاطع فرمودند: در سال اصلاح الگوی مصرف، باید در مطالعه اسراف فرمود.
از آن جایی که بنده و خیلیهای دیگر برای ادای وظیفه لهله میزنیم. دیروز در اقدامی در مثال زدنی اولین قدم را در این زمینه برداشته، چهار نعل به این نمایشگاه دیدنیها و کتاب تاختیم. اصلا هم کار سختی نبود جنابعالی هم میتوانی. اما چه طوریاش را عرض میکنم.
1. پرداخت سه هزار تومان ناقابل به انجمن قلم (یا دستگاههای مشابه) جهت هزینهی ایاب و ذهاب با یک دستگاه اتوبوس ولوو همراه با یک شیرکاکائو و یک کلوچه جهت صبحانه.
2. مقداری اسکناس برای خرج کردن.(کارت عابر بانک هم اشکالی ندارد).
البته موقع برداشتن و خروج از منزل نباید چشمت به چشم بچههایت بیفتد. چون در آن صورت ممکن است تاب نگاههای معصوم آنها را نیاوری و از این که داری از شکم آنها میزنی و خرج الرّی تلّری خودت میکنی، وجدان درد بگیری و بیخیال نمایشگاه و مافیهایش بشوی.
نکته: بعضی تحقیقات باستانشناختی درباره ی جمجمههای بشر در دوران پارینهسنگی، نشان میدهد که در ازمنهی ماضی گاهی برای ابتیاع کتاب، چیزی به افراد داده میشده به نام لاتینی bone ketab و شنیدهها و دیدههای بومیان حاکی از این است که هنوز از این پدیده در بعضی نقاط ایران میتوان شواهدی یافت که اگر شما هم جزء آن شواهد بودی زهی سعادت! زهی توفیق!
3. چرخیدن در نمایشگاه تا حد کف کردن و در ضمن آن مقدار معتنابهی لاحول و استغفر الله در غرفههای رنگ و وارنگ!
4. مالیدن پیه غرولندهای همسر بابت این ولخرجی.
دیدی که چندان هم که به نظر میرسید سخت نبود. حالا برو بیخیال هر چی قبض و قسط عقبافتاده، اسرافت را بساب و حال کتابیهایی را که گرفتی ببر! موفّق باشی.
عرض کرده بودم که یک وبلاگ منطقی- فلسفی هم دارم. (ما اینیم دیگر!) اگر حال داشتی این پست را ببین. پر بدک نیست. البته نمیخوام توی رودربایست بیفتی.
قطار هنوز حرکت نکرده بود. من ته کوپه کنار پنجره نشسته بودم و دختری کنار در ایستاده، به دوستان و آشنایانش که برای بدرقه آمده بودند نگاه میکرد. صدای گریهی آرامش میآمد و دلداری مادرش که البته فایده نداشت. قطار که حرکت کرد صدای گریه بیشتر شد و وقتی قطار سوت کشید، نفهمیدم صدای کدام یک بیشتر بود. اصلا هم ملاحظهی حضور حاجآقا را که بیخیال روزنامه میخواند و دو جوانی که روی تختهای بالا لمیده بودند نمیکرد و راحت هقهق میکرد.
چند دقیقهای که حرکت کردیم کفشهای قرمزش را زیر تخت پایینی گذاشت و روی آن دراز کشید و پتو را روی خودش.
حاجآقا هنوز روزنامه میخواند. مادر در حالی که به دخترش نگاه میکرد گفت:
- ...دخترم با شوهرش فرانسه زندگی میکنند.
چیزی نگفتم و هنوز در فکر گریهها.
- ای خدا لعنت کند کسی را که بنای خارج رفتن را گذاشت. حاج آقا همه دارند میروند خارج.
با لبخندی گفتم: حاج خانم! آخه کلاس دارد!
از این بدجنسی خودم خوشم نیامد. او هم چیزی نگفت.
...
دختر پتو را کنار زد گفت: حاج آقا شما تعبیر خواب میدونید؟
- نه خانم.
- شنیدهام توی قم کسانی هستند که بلدن؟
- آره. توی قم علمایی هستند... البته توی تهران هم یکی هست.
مکثی کردم و بعد ادامه دادم یوذارسیف.
مادر و دختر پقی زدند زیر خنده.
به خودم گفتم: به این میگن ادخال سرور در قلب مؤمن!
بعد کلی از خودم تشکّرم آمد!
تلفن همراه عامل انتقال میکروبهای مقاوم به ملت میشود.
جام جم آنلاین: رئیس بیستمین کنگره جامعه پزشکان متخصص داخلی ایران با اشاره به این که تلفن همراه باعث انتقال میکروبهای مقاوم نسبت به درمان، توی محیطهای زندگی میشود، خواستار ممنوعیت استفاده از تلفن همراه در خیلی جاها شد!
ایرج خسرونیا که به مناسبت برپایی کنگره سالانه انجمن متخصصان داخلی ایران سخن میگفت، افزود: تلفن همراه گاه باعث انتقال میکروب از یک بیمار به بیمار دیگر میشود.
وی اظهار کرد: متاسفانه 10 درصد میکروبهای انتقالیافته از طریق تلفن همراه، از نوع میکروبهای مقاوم به درمان است.
توضیح خبر!
بررسیها نشان میدهد 40 درصد تلفن همراه افراد معمولی و 75 درصد تلفن همراه افرادی که جنسشان خرده شیشه دارد، آْلوده به میکروبهای مختلف بوده و 5 درصد این میکروبها خطرناک و بیماریزاست.
تحقیقات حاکی از آن است که در بسیاری از منازل دیده شده که تلفن همراه به صورت اسباببازی در اختیار کودک قرار میگیرد این امر علاوه بر آثار مخرب امواج، باعث انتقال بیماری به کودکان میشود.
نکته
بنابراین باید شدیدا مواظب موبایلهای شیطون و موبایلداران بلا بود. چون این دو میتوانند سبب سرایت و ابتلا یا تشدید بیماریهای کشندهای مانند ایدز و هیزی و بیحیایی شوند. شاید تعجب کنید ولی لازم است توجه داشت باشید که بلوتوثبازی توی خون بعضیهاست! باور نمیکنی؟
خلاصه از ما گفتن!
سلام. حال شما؟ خوبین؟
- ...
ممنون. زنده باشین.
- ...
جمعه شب رسیدم.
-
ایشا الله قسمت شما هم بشه.
- ...
نایب الزیارهی شما بودم. خیلی جاها یادت کردم و در اعمالم شریک شدی. جدی میگم.
- ...
قربان شما. ایشاالله به زودی من بیام زیارت قبولی شما.
- ...
خب حالا بفرما دهنت رو شیرین کن...
یک جفت دمپایی سفیدِ شمارهی 43، یک حولهی بزرگ که بایستی از وسط نصف شود، کتابچهی دعا و کتابچهی مناسک و یک قیچی کوچک و یک ناخنگیر و یک کیف جای پول که باید از گردن آویزان شود و ...
درست حدس زدی؛ عازم سفر خارجم! البته با اجازهی شما. ایشاالله قسمت شما هم بشود. ظاهرا همیشه هواپیماهای ایرانی در فرودگاه مدینه نشستهاند و زائران چند روزی آن جا و بعد هم مکّه ولی این طور که دوستان میگویند گویا قرار است هواپیمای ما، اول جدّه بنشیند و بعد با اتوبوس ما را به مدینه ببرند. عمهی خانمم میگفت: اگر این جوری باشد 5-6 ساعت توی اتوبوس باید یک جادهی ناجور را گز کنید. پدرتان در میآید...
دعا کن ما را یکسره به مدینه ببرند. نایبالزیارهی شما هستم و دعاگو. حلالم کن. یا حق.
سلام. خوبی؟ دیدی بهت گفتم. عید هم میآد...
میدونم تو هم مثل من نه ماهی قرمز خریدی نه گندم سبز کردی. نه دل و دماغ گشت و گذار را داری. میدونم تو هم دیگر از جملههای کلیشهای سال نو مبارک و تبریک میگم و... حالت به هم میخوره. میدونم امسال برای بوسیدن اجباری خیلیها عزا گرفتهای. یکی با سبیلهای بزرگ چخماقیاش صورتت را خراش میده. از صورت هفت تیغهی تراشیدهی اون یکی، چِنِدشِت میشه. بوی دهان یکی دیگر اعصابت رو شیربرنج میکنه و بوی سیگار لعنتی بعضیها کلافهات میکنه.
جمعهای فامیل هم که بیشتر نمایشگاه عرضهی گل و گیاه و لباس و محتویات آن و طلا و جواهر است به صورت آنلاین!
میدونم تو هم مثل من دوست داری مثل من دو سه روز اول عید هیچ کس را نبینی تا بگذرد و وقتی بقیه را دیدی مثل یک روز عادی باشد.
خب. البته من به هیچ کس غیر تو این حرفها را نمیزنم چون میگویند: تریپ افسردگی برداشته میخواد کلاس بذاره! یا سنتیترهایش میگویند: این جور حرف زدن شگون نداره! ولی خب اینجا کسی نیست جز من و تو.
آخه تو بگو! عیدی که اون توش نباشه. عیدی که هنوز چشم منتظرت به دیوار کعبه است و گوشهایت منتظر صدای أنا بقیّة الله وخلیفته وحجته علیکم این کجاش عیده؟ خب بگذریم. به امید دیدار. قربانت محمّد
این هم از مرحوم سلمان هراتی:
ما، بی تو، تا دنیاست، دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
الّلهمّ عجّل لولیّک الفرج