ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/9/25 11:17 صبح
سهراب گفت:
...
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسـب حیوان نجیبی اسـت
و کبوتر زیباسـت
وچـرا در قـفـس هـیچ کسی کرکـس نیسـت
گل شـبدر چه کم از لاله ی قـرمـز دارد؟
...
حالا دیگر من نمیخواهم تکرار کنم که چشم ها را باید شست یا جور دیگر باید دید یا مثلا دل خوش سیری چند؟ خودت میدانی. برو بپرس. ولی خدا وکیلی خودت حساب کن ببین واقعا نباید یک شست و شویی کرد و آنگه به خرابات خرام؟ یا حق با جناب حافظ نبود که فرمود: منم که دیده نیالودهام به بد دیدن...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/9/22 6:48 عصر
مدتی پیش برای یک سفر کاری، با یکی از دوستان سوار قطار شدیم. چند دقیقه بعد از ورودمان به کوپه، مامور سالن روزنامهای آورد. دوستم گرفت و کمی بعد دوستم با آرنجش سقلمهای به من زد، که مشغول تماشای مناظر بیرون بودم. روزنامه را نشانم داد و باانگشت خبری را...
بیش از 15میلیون جوان مجرد در انتظار ازدواج به سر میبرند. (جام جم 14 آذر 1387)
- نظرت چیه؟
گفتم: چه عرض کنم؟!
خودش گفت: با این بیکاری و بیپولی، دیگه بیشتر از این نباید توقع داشت. از اینا که بگذریم تازه، بهونهگیریها و توقعات بیجای دو طرف و خرجهای زائد و چشم و هم چشمی و رسم و رسوم غلط رو هم که دیگه پیاز داغشه.
حاجآقایی که رو به روی من نشسته بود فرمود: یه چیز دیگه هم هست. توکل و قناعت هم متاسفانه کم شده و بیتقوایی. باور نمیکنید؛ یه خانوادهای چند وقت پیش اومدن مسجد پیشم و ازم خواهش کردن یه کمکی به پسرشان بشود که میخواهد عروسی کند. رفتم رو زدم به چند تا آدم خیّر. پولی جمع کردم. بعد دیدم شب عروسیاش رفته ارگ و مطرب و کوفت و زهرمار آورده و چند صد هزار تومان خرج این بند و بساط کرده!
یک دانشجوی عمران دانشگاه اراک کنار دست حاجآقا نشسته بود گفت:
- مشکل، بیکاریه. دولت باید یه کاری بکنه. من اینقدر رفیق لیسانسهی بیکار دارم. کی به فکر ازدواج میافته.
کوپه چهار تخته بود و دیگه نوبت من. من هم بایستی عرض اندامی میکردم. گفتم:
به نظر من. این یه بمبه. یه بمب دستساز. خیلی فرقی نمیکنه باعث و بانیش کیه و چیه؟ مهم اینه که این بمب الان هست و ما هر روز توی ستون حوادث دربارهی انفجار قسمتهایی از اون اخباری میخونیم. خدا خودش رحم کنه!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/9/9 9:57 صبح
یک وقتی به این فکر میکردم که عامل جذابیت سینمای هند چیست؟ به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها هست.
یکی از علتهایش به نظر من پایان خوش آنهاست. یعنی اولا داستان بسته میشود پرسشی باقی نمیماند که بیننده با اوقات تلخی به بغل دستیاش بگوید شما فهمیدید آخرش چی شد؟ و او هم با دندان قروچه بگویند نه!
ثانیا آخر داستان خوش است. یعنی هر چند در طول فیلم به اندازهی پاک کردن دو سه گونی پیاز از شما اشک میگیرند آخر سر به خوبی و خوشی تمام میشود و در شادی قهرمان داستان شریک میشوی و معمولا فیلم با حرف یا حرکتی طنزآمیز تمام میشود. انگارکه یک آب نبات میدهند دستت که تا ساعتها بعد مزمزه کنی.
حالا اگر هر چی بالا عرض کردم کاملا برعکس کنید، به یکی از ویژگیهای غالب سینمای ایران (و نیز تلویزیون) دست پیدا میکنی به جای آبنبات هم بگذار روغن کِرچِک! اسمش را هم میگذارند پایان باز!
در طول داستان به اسم همذاتپنداری ثانیهثانیهی مصیبتهای قهرمان داستان را روی سر من فلکزده هوار میکنند، آن هم تا حد بغضکردن. حالا اگر گریهای هم میگرفتند خوب بود لااقل تخلیه میشدم (حالا دیگر نمیدانم شگردش را بلد نیستند یا این یک اسمی دارد که من خبر ندارم مثلا زجرکشون!) دست آخر هم که... اصلا چیزی نگویم بهتر است...
خب از خودت بگو! چه خبر؟ چه کارا میکنی؟
کلمات کلیدی :