آنتولوژی معلمی!
من بر خلاف ظاهرم خیلی آدم معاشرتیای نیستم. یعنی اینکه دوستان زیادی داشته باشم که به آنها سر بزنم یا آنها به من. وقتم بیشتر در تنهایی میگذرد. یا میخوانم یا مینویسم یا فکر میکنم یا فیلم میبینم... البته آشناهای زیادی دارم. (در پایان تعریف آشنا را خدمتت عرض میکنم) توی جمع هم معمولا ساکت هستم بر خلاف موقعی که سر کلاس با شاگردانم هستم که حوصلهشان را سر میبرم؛ هر چند آنها میگویند نه استاد استفاده میکنیم.
ولی یک چیز بگویم امیدوارم که حرصت در نیاید. دوستانی که با آنها دمخورم و همدیگر را میبینیم و رفت و آمد داریم آدمهای تاپی هستند. حالا بعضیهاشان مشهورند و بعضیهاشان نه. بعضیهاشان استادانم هستند و بعضیهاشان شاگردانم. آدمهایی با ذهن باز، با رفتارهای سنجیده، اهل مطالعه و فکر و دروغ چرا معمولا زیبا و خوش لباس. آدمهایی چند بعدی با مهارتهای متعدد. خوب فکر میکنند، خوب حرف میزنند، خوب مینویسند و خوب رفتار میکنند. در یک کلام آدمهایی مثل خودم! (البته به استثنای دوتای آخری!) آدمهایی که حاضری جانت را برای آنها بدهی و آنها هم با تو همین طورند (یعنی امیدوارم این طور باشند!). خلاصه از نعمتهای بزرگ خدا تو زندگی من اینها هستند.
چند روز پیش از یکی از دوستانم احوالش را پرسیدم و گفت که خیلی خوب نیست. گفتم: چرا؟ گفت که امتحانی دارم چند روز دیگه که خیلی توش مشکل دارم. گفتم: چرا به خودم نمیگی؟ گفت: نه. کس دیگهای رو پیدا میکنم استاد مزاحم شما نمیشم. آقا از من اصرار از او انکار که البته بالاخره کسی رو پیدا نکرد و با هزار ببخشید و عذرخواهی او بالاخره راضی شد که دو، سه جلسه برایش رفع اشکال بگذارم. در ضمن کلاس یک بار گفت: کار دنیا برعکس شده. شاگردها میدوند دنبال استاد حالا شما میدوید دنبال ما! به شوخی به او گفتم: کار دنیا همهاش بر عکس شده اینم یکیش.
ولی بعدا وقتی باز با پیامک از من تشکر کرد. برایش نوشتم: "وقتی معلم شدی میفهمی که یاد دادن چقدر لذتبخش و هیجانانگیزه."
من اگر یه کار را دنیا بلد باشم خوب انجام بدهم (نمیگویم عالی) درس دادن است و نمیدانی چقدر از این کار لذت میبرم. یعنی اگر من هیچ وقت و هیچ جا عشق را تجربه نکرده باشم که کرده ام در معلمی تجربه کرده و میکنم.
پسرم محمد مهدی (16 ساله) از این فوتبالیهای روزگار است. این جوری بگویم در حد خودش عادل فردوسی پور دوم. تو فامیل هر بحثی که بین بزرگترها سر فوتبال و نتایج بازیها و نقل و انتقالات پیشبینی نتایج بازیها و... صورت بگیرد بهترین و مطمئنترین راه این است که محمدمهدی را صدا بزنند و نظرش را بشنوند بعد از حرفهای او موضوع بحث عوض میشود!
محمدمهدی فوق الذکر کچلم کرده از بس به من میگوید باید برای دیدارهای حساس برویم ورزشگاه آزادی. باورت میشود چند وقت پیش که تیم پرسپولیس آمده بود قم، مجبورم کرده با هم بگردیم تو اینترنت تا هتل محل اقامتشان را پیدا کنیم و آخر شب ببرمش هتل که علی کریمی را ببیند!
بگذریم. وقتی میخواهد من را مجاب کند که ببرمش ورزشگاه از هیجان حرف میزند و اینکه باید در زندگی آدم یک هیجانی باشد. به شوخی به من میگوید: بابا بهت قول میدم اگه یه بار بریم ورزشگاه، اون قدر خوشت میاد که اصلا میری بزرگترین لیدر پرسپولیس میشی طوری که کل ورزشگاه رو همصدا کنی!
چیزی که به او میگویم و او نمیتواند الان درک کند این است که بابا من هم در زندگی چیزهایی دارم که هیجان من رو تامین میکنه. دیدن و خوندن یک کتاب جدید، رفتن سر یه کلاس جدید، یه درس تازه. اصلا خود درس دادن.
موقع یاد دادن آدم "ایجاد" میکند. ببین وقتی چیزی را به کسی یاد میدهی، این آدم دیگر آدم قبلی نیست؛ یک آدم جدید است؛ هر چند شباهتهایی با آدم قبلی دارد ولی خود او نیست. به واسطهی تو یک موجود جدید در عالم هستی ایجاد شده است که قبلا نبوده. این درک و حس من از معلمی است. چیزی شبیه لذتی که یک مجسمهساز بعد از آفریدن یک اثر میبرد.
خب قرار شد "آشنا" را تعریف کنم:
تعریف از آمبروز بیرس: کسی که شناخت ما از او آن قدر هست که میتوانیم از او قرض بگیریم اما آن قدر نیست که به او قرض بدهیم. نیز به معنای حد پایینی از دوستی است وقتی شخص مورد نظر بیپول و بینام و نشان باشد و به معنای دوست صمیمی هر گاه طرف ثروتمند و سرشناس باشد.
کلمات کلیدی : فوتبال، کتاب، آنتولوژی معلمی، دوست، آشنا، عادل فردوسی، هیجان، ورزشگاه آزادی، علی کریمی