ای کاش بامبو بودم!
امروز با یکی از تاپ تِن (Top Ten) خانمهای فرهیختهی ایرانی که مدیر گروه ادبیات فارسی یکی از دانشگاههای این کشور است، در دفتر کارش ملاقات کردم. در پایان گفتگو، از گلهای جذاب روی میز پذیرایی، پرسیدم. گفت که نوعی بامبو است.
(البته این عکس گلهای خانم دکتر نیست که آنها بسی زیباتر بودند)
این بامبوها حدود 80 سانت طول داشتند که از طرف ریشه به بالا و بعد از پشت سر گذاشتن حدود پنجاه سانت، دو، سه پیچ میخوردند و به برگهایی سبز و خوشرنگ منتهی میشدند.
او توضیح داد که اینها به خودی خود به این شکل در نمیآیند. اگر به خودشان باشد همین طور راست میروند بالا. برای همین آنها را در جای نسبتا تاریکی میگذارند، سپس از روزنهای بر آنها نور میتابانند، آنها هم به سمت نور میل میکنند. به مرور زمان، با چرخاندن گلدان و میل مداوم این گلها به طرف نور، به شکل دلخواه در میآید.
با خودم گفتم: یعنی میشود حضرت دوست بر ما هم نور بتاباند و ما هم به شکل دلخواه او در بیاییم؟
إلهی... أنتَ کما أُحِبّ فَاجعَلنی کما تُحِبّ
از حق نگذریم نور او که همیشه بر ما میتابد ولی (بلانسبت شما) بیشتر ما آدمها آن قدر زمخت و پوست کلفت تشریف داریم که با نور که چه عرض کنم با پتکهای آهنگری هم نمیشود ما را شکل داد مگر این که خودمان بخواهیم که معمولا هم نمیخواهیم!
کلمات کلیدی : بامبو، نور، پتک آهنگری