نوستالوژی صف مرغ!
امروز رفتم فروشگاه بزرگ کوثر. مواد غذایی طبقهی پایین بود. هر چی گشتم، یخچال مرغها را پیدا نکردم. از یکی از فروشندهها پرسیدم: "ببخشید مرغا کجاست؟" پوزخندی زد و به انگشت نشان دار صفی را و بگفت: "حاجی اون صفشه دیگه!" من را بگو که همین جوری بیخیال از کنارش رد شده بودم... خلاصه پس از سالها، دوباره تو صف مرغ ایستادم.
یادم آمد زمان جنگ، کوپن مرغ که اعلام میشد، مادربزرگم، دایه زری که الان چیزی در حد 90 سالشه (و ان یکاد...)، صبح زود میرفت در مغازهی مشمحمود مرغی! (مش: مخفف مشهدی) بعد ما نوهها یکییکی بیدار میشدیم و با مادرامون میرفتیم دنبالش. نزدیک ظهر مرغها میرسید. حالا خودت حساب کن صد، صد و پنجاه نفر سر صف، تازه غیر از آجرها و زنبیلها و قابلمههایی که هر کدام سمبلی از یک خانوار بود و اگر جرئت داشتی به یکی از آنها دست میزدی تا ببینی چگونه جنگ چالدران در میگرفت.
خستهات نکنم، بالاخره در میان بیم و امید ما، مرغها میرسید. تو قفسهای بزرگ سیاه رنگ. همه زنده و سفید. حالا ته صف کجاست؟ دو کوچه آن طرفتر و دم صف هم در مغازه که آدمها مثل دانههای خرما در کارتنهای دشستانی، کنار هم چیده. یک نفر هم کنار در مغازه، کمی آن طرفتر ایستاده بود، کارد به دست که هر کس مرغ گرفت او برایش، سر ببرد. کنار خیابان هم مخروطهایی از جنس گالوانیزه به صورت واژگون (راس پایین و قاعده بالا)، روی چهارپایهای سفت شده بود که مرغهای سربریده را سرنگون در آن میگذاشتند تا خونشان بریزد و صاحبشان ببرد؛ ولی خب همهی مرغها آن قدر خوشبخت نبودند که به آنها هم برسد؛ از طرفی ملت هم که نمیتوانستند معطل بشوند؛ چون جای دیگری صف قند و شکر یا روغن منتظرشان بود؛ برای همین، بعضی مرغها پرت میشدند کف آسفالت کمی آن طرفتر از جمعیت. بعضی از این مرغها که گویی خیلی ادعایشان میشد، گاهی هفت، هشت متر بالبالکنان و بیسر میدویدند و برای ما سرگرمی مفرحی بود در آن انتظار چند ساعته که قلم پایمان دیگر داشت میشکست...
(چند وقت پیش که رفته بودم شهرستان، شبی با لباس مبدّل، کوچههای کودکیام را ورق ورق مرور میکردم؛ از جمله رفتم در دکان مشمحمود که الان دیگر در فلزی کرکرهایاش آن قدر خاکی بود و قفلش آن قدر زنگ زده که سخت نبود بفهمی سالهاست باز نشده. به آن زل زدم و خاطرات سالهایی را از نظر گذراندم و به یاد آن روزهای خوش (برای ما بچهها)، مثل الان بغض کردم و بیاختیار به خودم گفتم: "آن روزها رفتند. آن روزهای سالم سرشار...")
بگذریم. حال مقایسه میکردم دکان مشمحمود را با فروشگاه بزرگ و تر و تمیز خنک مفروش با سنگهایی مرمرین که الان، در آن، منتظر مرغ بستهبندی شدهی تمیز بودم...
کلمات کلیدی : مرغ، نوستالوژی، صف، مش محمود مرغی