مرشد پس از مارگریتا!
آوردهاند روزی مرشدی با مریدان در کوهستان سفر میکردندی که به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. مرشد فریاد برآورد که جامهها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیدمی.
مرشد و مریدان در حالی که جامهها را آتش کرده و فریاد میزدندی و به سمت قطار حرکت کردندی. مریدی گفت:"یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است."
رانندهی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد میکشندی، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده است و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همهی سرنشینان در دم جان به جان آفرین تسلیم کردندی.
مرشد به مریدان گفتا:" قاعدتا نباید این طور میشدی!" سپس رو به یکی از مریدان که لباس در نیاورده بودی کردی و گفتی گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
مرید گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینندی و نیازی نباشدی. مرشد اندکی به فکر فرو رفتی و گفتی اگر مارگریتا بودی چنین حماقتی اتفاق نیفتادی!
(عنوان و اندکی حذف و اضافه از خودم بقیه اش از جناب اینترنت)
کلمات کلیدی : مرشد، مارگریتا