زیرشلواری عمر!
دیشب از اتاقم بیرون رفتم که بروم آشپزخانه و از یخچال آبی بخورم. اولِ هال رسیده بودم که زهرا و محمدمهدی، لبخندزنان آمدند طرفم. محمدمهدی ایستاد کنارم و دستش را گذاشت روی شانهام، انگار که بخواهد با من عکسی بیندازد. لبخند مرموزی روی لبهایش بود و زهرا هم کمی عقبتر ایستاده بود و غشغش میخندید.
محمدمهدی به زهرا گفت: ببین. و من هنوز سر در نیاورده بودم که قصه چیست؟ به پسرم نگاه کردم. حالا او که دیگر نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، گفت: قدّم از تو بلندتر شده.
و راست میگفت. حالا دیگر هر دو ریسه میرفتند. من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: مهم اینه که عقلت... قبل از اینکه من ادامهاش را بگویم خودش با طعنه گفت و فرار کرد وگرنه حتما یک موم دولیو باندا دولیو چاگی خورده بود.
دو سه روز پیش هم در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند و منتظر بود، ببیند که آیا من متوجه میشوم یا نه وارد اتاقم شد. حس میکردم خبری شده، یه کاری کرده ولی نمیفهمیدم. یکدفعه متوجه شدم که رفته زیرشلواری من رو پوشیده، درست اندازهش بود.. یک لحظه بهم برخورد و او فهمید و گفت: ببخشید زیرشلواری نداشتم. مامان همه رو شسته.
من چیزی نگفتم. در هر دو اتفاق، همزمان خوشحالی و غم رو تجربه کردم. خوشحالی از اینکه محمدمهدی دو کیلو و خردهای گرم و سی و چندسانتی من حالا شده همقدّم و غم عمری که از من رفته و دارد میرود.
به قول مرحوم مهدی الهی قمشهای: تا به خودم آمدم، دیدم جوانی را پشت سر گذاشتهام و جوانانی پیش رو دارم.
و یادم آمد زمانی که مرحوم پدرم وقتی بعد از حدود 8 تا 9 ساعت کار بنایی به خانه برمیگشت و دوشی و غذایی و استراحتی، میرفت کنار چوبلباسی و هر پیراهنی را که تمیزتر و خوشرنگتر بود و هر جورابی را که خوشبوتر بود میپوشید و میزد بیرون و ما چهار برادر، همیشه شاکی و البته نگران از اینکه از شکایت ما نرنجد...
کلمات کلیدی : پدر، عمر، جوانی، فرزندان، قد، مهدی الهی قمشه ای