اراده
سیگارش را زمین انداخت. با پا لهش کرد. این آخرین سیگارش بود. خوشحال بود از تصمیمی که گرفته بود ولی میدانست برایش سخت خواهد بود. اما او ارادهاش آن قدر قوی بود که یا تصمیمی نگیرد یا اگر بگیرد تا آخر پایش بایستد. برای آخرین بار به فیلتر له شدهی سیگار نگاهی انداخت و سوار ماشین شد. استارت زد و روشن کرد. دست در جیب برد و فندکش را درآورد. نگاهش کرد. دیگر نیازی به آن نداشت. در داشبورد را باز کرد و فندک را پرت کرد داخل و درش را بست.
یک لحظه شک کرد.
- این چی بود؟
درِ داشبورد را باز کرد. گوشهی سمت چپ، یک نخ سیگار افتاده داده بود. برداشت. نگاهش کرد. شیشهی ماشین را پایین داد. فندک را درآورد. روشن کرد.
- لامصب چه کیفی دارد!
کلمات کلیدی : توبه، سیگار، فندک