بهای تب! (داستان کوتاه)
داستان کوتاهی که تازه نوشته ام
کلمات کلیدی : صیغه، دکتر، بچه، داستان کوتاه، تب
داستان کوتاهی که تازه نوشته ام
امروز آزمون دکترمندی[1] داشتم. هر چند میدونم قبول نمیشم ولی این آزمون چند تا حسن داشت: اول این که اعتماد به نفس و حس هنوز جوان بودن را در من تقویت کرد. آقا مرد آمده بود به جان خودم 57 یا 58 سال رو شیرین داشت. اول فکر کردم جزء استادان دانشگاه یا جزء اصحاب سازمان سنجش است ولی وقتی دیدم رفت طرف میز و کلوچه و آب معدنیاش را گرفت کفم برید.
بعضیها هم تیپشون طوری بود که اگر بیرون میدیدمشون، محال بود باور کنم دکتر نیستند. ریش پروفسوری، کت و شلوار مارکدار خوشرنگ و فیت تنشون. کفشهای واکس زده، نگاههای بیاعتنا و پر از اعتماد به نفس... یعنی اگر دکتریو رو حساب تیپ میدادن خداییش حداقل یک سوم شرکتکنندهها همین جوری دکتر بودن.
[1] . حسی شبیه شکم درد که آدم حس میکند نیازمندی شدیدی به مدرک دکتری دارد. اولین نشانههای این بیماری در انشاهای دبستان دیده میشود و پس از یک پریود کمون یا کاملا سرکوب میشود و طرف تا آخر عمر کلا بیخیال میشود یا این که دوباره سر باز میکند و صاحب خود را بیچاره میکند.