ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/10/25 8:55 عصر
شاید تعجب کنی از این سوال. یکی از چیزهایی که باعث شده وبلاگم را تا الان حذف نکنم این است که میتوانم دربارهی چیزهایی حرف بزنم در آن که معمولا کسی را پیدا نمیکنم با او در آن باره حرف بزنم. نه اینکه ندارم همچین آدمهایی را دور و برم؛ ولی خب یا اون موقع که دوست دارم حرف بزنم پیشم نیستند یا هستند ولی حال یا فرصت شنیدن را ندارند آن موقع یا من حال یا فرصت گفتن را ندارم.
شاید بگویی حالا چرا حدف؟ راستش دلایل زیادی دارم برای اینکه عطای وبلاگنویسی را به لقایش ببخشم. یکی اینکه وقتی وبلاگ مینویسی، خیلیها فکر میکنند، خیلی بیکارست طرف که فرصت میکند وبلاگ بنویسد و بعضی هم به خودم گفتهاند.
و بعضی از دوستانم از روی خیرخواهی به من می گویند خودت را سبک میکنی. وبلاگ که مینویسی آن هم این طور که تو فاشگویی میکنی و صاف و صادق از خودت میگویی، خودت را خیلی پایین و در دسترس میکنی و این طوری کسی تحویلت نمیگیرد. توی اینجا، منظورشان ایران است هر چقدر دور از دسترس باشی و به تعبیر خودشان خودت را بگیری و به کسی رو ندهی، آدم حسابیتر و محترمتر به حساب میآیی.
راستش وقتی خوب فکر میکنم و علاقه ام را به وبلاگنویسی تو پرانتز می گذارم، میبینم بیراه هم نمی گویند. بگذریم. به هر حال هنوز که تصمیم قطعی به کنار گذاشتن وبلاگ نویسی نکردهام و تا آن موقع مینویسم.
برگردم به موضوع اصلیام. آدم در طول زندگی دوستانی دارد، که مال کودک و نوجوانی و اوایل جوانی هستند. مثلا دوستان دوران مدرسه، هم محلهایها، بچههایم مسجد و هیأت، دوستان دوران دانشگاه، سربازی و...
حالا گاهی به دلایلی ارتباط آدم با بعضی از آنها تا همین الان هم برقرار میماند ولی دوستانی قدیمی داریم که دیگر آنها را کمتر میبینیم؛ به دلایل مختلف مثل مهاجرت، فاصله پیدا کردن فکری، شغلی و...
از یک طرف میگویند همه چیز تازهاش خوب است غیر دوست که کهنهاش. از طرفی خب خداییش آدم با بعضی از آنها دیگر حال نمیکند، یا تو تغییر کردهای یا او یا هر دو یا....
از طرف دیگر دوستان تازهای پیدا کردهای که توی حال و هوایی که این سالها بودهای و هستی نفس میکشند و همراهاند و همفکر و خلاصه به هر دلیلی مثل نزدیک بودن محل زندگی، همکار بودن، هم جهت بودن و... وقتت را بیشتر با آنها سپری میکنی.
حالا چند تا مشکل داری:
1. عذاب وجدان از اینکه انگار دوستان قدیمی را فراموش کردهای و گاهی از تو شکایت میکنند پشت سرت یا جلوی رویت؛
2. از یک طرف به دوستان تازهات به اندازهی قدیمیها اعتماد نداری و ندارند؛
3. از طرف دیگر آن قدر هم زمان و توان روانی و جسمی نداری که بخواهی با تمام مجموعهی دوستانت ارتباطی رضایتبخش داشته باشی. حالا به هر دلیلی مثلا کارهای مهمی داری از نظر خودت که فراغت زیادی برای تو باقی نمیگذارند، یا کلا آدم درونگرایی هستی و خیلی اهل معاشرت نیستی یا گفتم که دیگر با آنها حال نمیکنی هر چند دوستشان داری وبخشی از خاطرات تو هستند و...
امیدوارم منظورم را توانسته باشم برسانم. نمیدانم تنها من این طوری هستم یا تو هم... اگر آره. تو چی کار میکنی اگر هم نه باز چی کار کردی که این طور نشدی؟
کلمات کلیدی :
وبلاگ نویسی،
دوست،
روابط،
رفیق،
قدیمی
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/5/18 2:52 عصر
دیروز به من پیامک داد:
- عقد کردی؟
- آره. بعد همین شب های احیا جشن گرفتیم.
- به سلامتی. تبریک می گم. نام و نام خانوادگی، تحصیلات، شغل و عکس همسر رو در اسرع وقت ارسال فرمایید لطفا.
- دانشجوی دکتری، مدرس دانشگاه. اتفاقا استاد شما رو بهش معرفی کردم و هر دومون مشتاقیم زیارتتون هستیم.
- خوشبخت باشین. شما لطف دارین ولی یه چیزی بگم بهتون بر نخوره. من با همسرای شاگردام دوست نمی شم. ببخشید شما به خودتون نگیرین با همه این جوریم.
- وا چرا استاد؟
- راستش من از هر جفت تنها با یکی شون دوست میشم.
...
اینجاشو دیگه نخونده بودم. اصلا انتظار همچین جوابی رو از ایشون نداشتم. موندم تو کف ش که چرا؟
گفتم چرا آخه استاد؟!
- راستشو بگم؟
- وا معلومه.
- یه دلیلش این که راستش از غیرت شوهرش می ترسم.
- ههههه. چه خنده دار.
- کجاش خنده داره.
- شما تصور کن یه تازه عروس شروع کنه از کمالات استادش بگه و خاطراتی از سر کلاس و... خب این یعنی چی؟ یعنی غیر تو هم هست که من بهش ارادت دارم و...
نمی تونستم جلوی خنده ی خودمو بگیرم. اصلا انتظار نداشتم استاد یه همچین طرز فکری داشته باشه.
نوشتم: استاد راستش اصلا انتظار همچین استدلالی رو از شما نداشتم.
- یه چیز دیگه و بدتر اینکه یه وقت به این فکر بیفته که نکنه بین اینا سر و سرّی بوده.
- وای یعنی این قدر بدبین! البته ببخشیدها
- نمی دونم شاید. مثلا فرض کن من با همسرش دوست شدم بعد یه جایی سه نفری بودیم و شاگردم یه وقت مثل گذشته خواسته یا ناخواسته با راحتی حرفی بزنه یا یه شوخی بکنه یا چی می دونم ناز و عشوه ای بکنه، اون وقت همه هم که مثل هم فکر نمی کنن و روحیاتشون مثل هم نیست بعد همسرش یه وقت اول زندگی شک کنه به همسر بینواش و بنیان زندگی شون سست بشه اون وقت من چی کار کنم؟
- بلا به دور یعنی تا این حد؟!
- چی بگم دخترم. من خودم حساسیت های شوهرم رو دیدم که می گم.
وقتی گفتگوی پیامکی با استادش را برایم گفت، گفتم من هم نظری دارم که تا حدودی مکمل نظر استادته و یه مقدارش مویدشه.
- شاید از این که تو رقیب پیدا کردی و خودش هم رقیب پیدا کرده سختشه و دلخوره و زورش میاد.
- من که نفهمیدم. حالا بگی اون رقیب پیدا کرده رو می فهمم شاید منو دوست داشته الان کس دیگه ای تو زندگیم پیدا شده که از او به من نزدیک تر و مهم تره ولی رقیب ولی رو نفهمیدم.
- رقیب اولی منظورم معنای کهنش بود و رقیب دومی معنای امروزیش که درست توضیح دادی.
- بفرستم واسه استاد.
- چی رو؟
- همین نظرتو.
- یه وقت بهش بر نخوره.
- نه بابا.
کلمات کلیدی :
دوست،
عقد،
شب های احیا
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/3 12:44 عصر
من بر خلاف ظاهرم خیلی آدم معاشرتیای نیستم. یعنی اینکه دوستان زیادی داشته باشم که به آنها سر بزنم یا آنها به من. وقتم بیشتر در تنهایی میگذرد. یا میخوانم یا مینویسم یا فکر میکنم یا فیلم میبینم... البته آشناهای زیادی دارم. (در پایان تعریف آشنا را خدمتت عرض میکنم) توی جمع هم معمولا ساکت هستم بر خلاف موقعی که سر کلاس با شاگردانم هستم که حوصلهشان را سر میبرم؛ هر چند آنها میگویند نه استاد استفاده میکنیم.
ولی یک چیز بگویم امیدوارم که حرصت در نیاید. دوستانی که با آنها دمخورم و همدیگر را میبینیم و رفت و آمد داریم آدمهای تاپی هستند. حالا بعضیهاشان مشهورند و بعضیهاشان نه. بعضیهاشان استادانم هستند و بعضیهاشان شاگردانم. آدمهایی با ذهن باز، با رفتارهای سنجیده، اهل مطالعه و فکر و دروغ چرا معمولا زیبا و خوش لباس. آدمهایی چند بعدی با مهارتهای متعدد. خوب فکر میکنند، خوب حرف میزنند، خوب مینویسند و خوب رفتار میکنند. در یک کلام آدمهایی مثل خودم! (البته به استثنای دوتای آخری!) آدمهایی که حاضری جانت را برای آنها بدهی و آنها هم با تو همین طورند (یعنی امیدوارم این طور باشند!). خلاصه از نعمتهای بزرگ خدا تو زندگی من اینها هستند.
چند روز پیش از یکی از دوستانم احوالش را پرسیدم و گفت که خیلی خوب نیست. گفتم: چرا؟ گفت که امتحانی دارم چند روز دیگه که خیلی توش مشکل دارم. گفتم: چرا به خودم نمیگی؟ گفت: نه. کس دیگهای رو پیدا میکنم استاد مزاحم شما نمیشم. آقا از من اصرار از او انکار که البته بالاخره کسی رو پیدا نکرد و با هزار ببخشید و عذرخواهی او بالاخره راضی شد که دو، سه جلسه برایش رفع اشکال بگذارم. در ضمن کلاس یک بار گفت: کار دنیا برعکس شده. شاگردها میدوند دنبال استاد حالا شما میدوید دنبال ما! به شوخی به او گفتم: کار دنیا همهاش بر عکس شده اینم یکیش.
ولی بعدا وقتی باز با پیامک از من تشکر کرد. برایش نوشتم: "وقتی معلم شدی میفهمی که یاد دادن چقدر لذتبخش و هیجانانگیزه."
من اگر یه کار را دنیا بلد باشم خوب انجام بدهم (نمیگویم عالی) درس دادن است و نمیدانی چقدر از این کار لذت میبرم. یعنی اگر من هیچ وقت و هیچ جا عشق را تجربه نکرده باشم که کرده ام در معلمی تجربه کرده و میکنم.
پسرم محمد مهدی (16 ساله) از این فوتبالیهای روزگار است. این جوری بگویم در حد خودش عادل فردوسی پور دوم. تو فامیل هر بحثی که بین بزرگترها سر فوتبال و نتایج بازیها و نقل و انتقالات پیشبینی نتایج بازیها و... صورت بگیرد بهترین و مطمئنترین راه این است که محمدمهدی را صدا بزنند و نظرش را بشنوند بعد از حرفهای او موضوع بحث عوض میشود!
محمدمهدی فوق الذکر کچلم کرده از بس به من میگوید باید برای دیدارهای حساس برویم ورزشگاه آزادی. باورت میشود چند وقت پیش که تیم پرسپولیس آمده بود قم، مجبورم کرده با هم بگردیم تو اینترنت تا هتل محل اقامتشان را پیدا کنیم و آخر شب ببرمش هتل که علی کریمی را ببیند!
بگذریم. وقتی میخواهد من را مجاب کند که ببرمش ورزشگاه از هیجان حرف میزند و اینکه باید در زندگی آدم یک هیجانی باشد. به شوخی به من میگوید: بابا بهت قول میدم اگه یه بار بریم ورزشگاه، اون قدر خوشت میاد که اصلا میری بزرگترین لیدر پرسپولیس میشی طوری که کل ورزشگاه رو همصدا کنی!
چیزی که به او میگویم و او نمیتواند الان درک کند این است که بابا من هم در زندگی چیزهایی دارم که هیجان من رو تامین میکنه. دیدن و خوندن یک کتاب جدید، رفتن سر یه کلاس جدید، یه درس تازه. اصلا خود درس دادن.
موقع یاد دادن آدم "ایجاد" میکند. ببین وقتی چیزی را به کسی یاد میدهی، این آدم دیگر آدم قبلی نیست؛ یک آدم جدید است؛ هر چند شباهتهایی با آدم قبلی دارد ولی خود او نیست. به واسطهی تو یک موجود جدید در عالم هستی ایجاد شده است که قبلا نبوده. این درک و حس من از معلمی است. چیزی شبیه لذتی که یک مجسمهساز بعد از آفریدن یک اثر میبرد.
خب قرار شد "آشنا" را تعریف کنم:
تعریف از آمبروز بیرس: کسی که شناخت ما از او آن قدر هست که میتوانیم از او قرض بگیریم اما آن قدر نیست که به او قرض بدهیم. نیز به معنای حد پایینی از دوستی است وقتی شخص مورد نظر بیپول و بینام و نشان باشد و به معنای دوست صمیمی هر گاه طرف ثروتمند و سرشناس باشد.
کلمات کلیدی :
فوتبال،
کتاب،
آنتولوژی معلمی،
دوست،
آشنا،
عادل فردوسی،
هیجان،
ورزشگاه آزادی،
علی کریمی