عکاسی که از عکس هایش می ترسد!
یکی از آرزوهایم که به آن نرسیدهام عکاسی حرفهای است. از وقتی بچه بودم علاقه داشتم ولی خب وضعیت اقتصادی خانوادهام هم طوری نبود که برایم دوربین بخرند، اولویت با تلویزیون بود که آن را هم مدتها بعد خریدیم. تازه آن هم تلویزیون دست دوم سیاه و سفید چهارده اینچ عمویم؛ چون دیگر آنها تلویزیون رنگی خریده بودند.
محمد پسر دخترعموی مادرم که رفیق جینگم بود دوربین کداکی داشت که پدرش از مکه برایش آورده بود. گاهی از او قرض میکردم و فیلم 24 تایی یا 36 تایی از عکاسی میخریدم و با آن عکس یادگاری از خودم و خانواده و رفقا و... میگرفتم. خنده دار اینکه بعد باید فیلم را دوباره میبردیم عکاسی که برایمان ظاهر کند. او هم به تهران میفرستاد و بعد از یک ماه عکسها میآمد تازه میدیدیم مثلاً ده تاش سوخته و پنج شش تایی هم یا نور زیادی توش بوده یا چشمها مثل خون آشام ها قرمز شده یا تاریک آمده و... خلاصه ته تهش سه چهارتا عکس علیه السلام برایمان باقی میماند. خنده دارتر و بلکه گریه دار اینکه گاهی هم بعد از یک ماه انتظار عکاس میگفت، فیلم را درست جا نزده بودید هیچ عکسی نیفتاده یا خوب جمعش نکردهاید کلاً سوخته. اینجا بود که به قول بیابانکی دوگانه سوز میشدیم یعنی هم دلمان هم پدرمان که با خود فیلم میشدیم سه گانه سوز!
بگذریم. هنوز که هنوز است گاهی مجلات عکاسی و نقد عکس را میبینم و بعضی مقالاتشان را میخوانم و با خودم وعده میکنم که یک روزی حداقل یک دوره ی مختصر آموزش عکاسی ببینم.
آنچه تا حالا گفته بیشتر خاطره و تاریخچه بود حرف اصلی و بلکه حس اصلیام چیز دیگری است. چیز غریبی که گاهی درکش برای خودم هم سخت است و شاید باور نکنی و آن اینکه اصلاً دوست ندارم عکسهای گذشتهام را نگاه کنم؛ یعنی به خودم باشد هیچ وقت سراغ عکسهایم نمیروم که مثلاً تجدید خاطره بشود. فرق هم نمیکند تکی باشد یا دو نفری یا خانوادگی؛ حتی عکسهای عروسیام را هم.
وقتی به عکسهای گذشته نگاه میکنم حس و حال گریه پیدا میکنم. دلیل هایی که تا الان برایش پیدا کردهام یکی این است که من حس نوستالوژیک قویای دارم. گذشته مخصوصاً تا 25 سالگیام و کمی بعد از آن خیلی برایم شیرین است. هر چه به کودکیام نزدیکتر باشد برایم شیرینتر است و خیلی دریغ و افسوس آن روزها را میخورم و با دیدن آن عکسها دوباره یاد چیزی و بلکه چیزهایی می افتم که می دانم دیگر از دستم رفتهاند؛ دیگر اینکه من از پیری خیلی بدم میآید و راستش میترسم. عکسهای گذشته به یادم میآورند که چقدر پیر شدهام...
بهتر است تمامش کنم چون همین الان هم دارد گریهام میگیرد. ببخشید.
کلمات کلیدی : نوستالوژی، عکس، عکاسی، دوربین کداک