ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/12/3 11:55 صبح
دیروز رفته بودم دنبال زهرا دخترم (سه ساله) مهد کودک. تو راه برگشتن. پیاده بودیم و به طرف ایستگاه اتوبوس می رفتیم. پرایدی کنار خیابان پارک بود. گفتم: زهرا جان بابا می خواد از این ماشینا بخره. با لحن کشدار اعتراض آمیزی گفت: نــــــــــــــــــه. گفتم چرا؟ گفت ماشین عروس بخر!
کلمات کلیدی :
دخترم،
پراید،
ماشین عروس
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/10/25 9:56 صبح
دیشب با زهرا (دختر سه سالهام) کل افتادم. من میگفتم: بزرگ شدهام و او میگفت: نه تو کوچیکی من بزرگم. از من اصرار و از او انکار. بالاخره حرفی زدم که کم آورد. گفتم: من کوچیکم؟
- آره
- حالا که من کوچیکم پس، فردا میآم مهد کودکتون.
برای چند ثانیه ساکت شد. کمی فکر کرد.
- نمیشه
- واسه چی؟ من کوچیکم پس میآم.
جای ما عوض شده بود. او میگفت: تو بزرگ شدی و نمیتونی بیای و من میگفتم: کوچیکم میآم. بالاخره حرفی زد که من کم آوردم. کف دست کوچکش را بالا آورد و در حالی که نوک انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورده بود، گفت:
- تو بزرگ شدی. ماشاء الله میری سر کار.
با لحنی این حرف رو زد که انگار مادر بزرگمه... بیشتر از همه،از "ماشاءالله" که برای اولین بار به کار میبرد،خندهام گرفته بود...
استفادهی منطقی:
یکی از راههای قانعکردن طرف، وقتی که به هیچ طریقی از حرفش بر نمیگردد این است که حرفش را بپذیری و او را با تبعات حرفش روبرو کنی؛مخصوصا تبعاتی که او نمیتواند آنها را بپذیرد.
کلمات کلیدی :
کل کل،
منطق،
دخترم