نامه دایی چاپلین به گلشیفته خراباتی، دختر خواهرش
گلشیفته، دایی جان، از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از برابر دیدگانم دور نمیشود اما تو کجایی؟ در انگلیس، عراق، پاریس، ایتالیا...، تو که هر روز یک جایی؟ اما هر جایی صدایت را میشنوم... میشنوم... این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام نقشهای زیبایی به تو دادهاند.
گلشیفتهجان در این نقشها چون ستاره باش، بدرخش اما اگر فریاد تحسینآمیز تماشاگران و عطر مستیآور گلهایی که برایت فرستادهاند تو را فرصت هشیاری داده، بنشین و نامهام را بخوان... هر چه باشد من دایی چاپلین تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کفزدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی آنان را که با شکم گرسنه و سینههای مسلول در حالی که پاهایشان از بینوایی میلرزد، هنرنمایی میکنند. من خود یکی از اینان بودم...
گلشیفته، عزیزم، تو مرا درست نمیشناسی. در آن شبهای بس دور، با تو قصهها بسیار گفتم اما قصهی خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است، داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین محلههای شهر، آواز میخواند و میرقصد و صدقه میگیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام، من درد نابسامانی را کشیدهام و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دورهگرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند، اما سکه تصدّق آن رهگذر غرورش را خرد میکرد احساس کردهام. با این همه زندهام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد، داستان من به کار نمیآید از تو حرف بزنم.
گلشیفته، دایی جان، دنیایی که تو در آن زندگی میکنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن هنگام که از سالنهای پر شکوه بیرون میآیی، آن ستایشگر ثروتمند را فراموش کن، ولی حال آن رانندهی تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس و اگر همسرش آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار...
گلشیفته، دایی جان، گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس. هنر قبل از آن که دو بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند... وقتی به مرحلهای رسیدی که که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با تاکسی خود را به حومهی شهر برسان، من آنجا را خوب میشناسم، آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از سدهها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو، و مغرورتر از تو هنرنمایی میکنند. اما درآن جا از نور خیره کننده نورافکنهای صحنهی فیلمبرداری خبری نیست. نورافکن رقاصگان کولی تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمیکنند؟ اعتراف کن دایی جان... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانوادهی ما کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کارگر یا یک گدا یا کولی هنرمند حومهنشین ناسزایی بگوید...
گلشیفته، دخترکم، چکی سفید برای تو فرستادم که هرچه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی ولی هر وقت خواستی دو یورو خرج کنی، با خود بگو سومین یورو از آن من نیست این مال یک مرد فقیر و گمنام باشد که امشب به یک یورو احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند شیطان خوب آگاهم... من زمانی دراز در سیرک زیستهام و همیشه و هر لحظه برای بندبازانی که بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده راه میروند نگران بودهام. اما دخترم، این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند...
گلشیفته، دایی جان، شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است... روزی که چهرهی زیبای جوانی ثروتمند و بیبند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. از این رو دل به زر و زیور مبند، بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد... اما اگر روزی دل به آفتاب چهرهی مردی بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این امر و وظیفه خود را در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفتهام که در این خصوص برای تو نامهای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را میداند. او برای تعریف عشق که معنی آن یکدلی است شایستهتر از من است...
گلشیفته جان، کار تو بس دشوار است. این را میدانم که بر روی صحنه، گاه جز تکهای پارچه، بدن نیمه عریان تو را چیزی نمیپوشاند، شاید تو به خاطر هنر به خود اجازه دهی با بدن نیمه عریان روی صحنه بروی اما شرافت ایجاب میکند که باید پوشیدهتر از صحنه بازگشت و هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمیتوان یافت که شایستهی آن باشد که دختری حتی ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند... برهنگی بیماری عصر ماست. منِ پیرمرد، دایی تو حرفهای خندهدار میزنم نه؟ اما سعی کن که از آن ده سال پیشتر باشی، مسلماً پیر نخواهی شد ولی از این بندهای عریانی و زیانهای آن دور خواهی ماند. به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
گلشیفته، دایی جان، برای تو حرفهای بسیار دارم ولی به موقع دیگر میگذارم و با این آخرین پیام، نامهام را پایان می بخشم. انسا ن باش و پاک و پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنهبودن و صدقهگرفتن و از فقر مردن هزار بار قابل تحملتر از هرزه و پست و بیعاطفه بودن است...
دایی چاپلین، دوستدار تو
کلمات کلیدی : گلشیفته، خراباتی، سینما، نامه، دایی چاپلین، شرافت