ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/9/30 12:13 عصر
در جایی می خواندم تا فرصت دارید و جوانید به کسانی که دوستشان دارید بگویید و گرنه یک وقت چشم باز می کنید می بینید دیگر دارید از این دنیا می روید و یک دنیا "دوستت دارم های نگفته در دلت تلنبار شده و مجبور می شوی تند و تند برای هر کسی که می بینی خرج کنی؛ آن وقت همه تعجب می کنند از این همه حجم عاطفه که دارد ابراز می شود و گاهی هم برایش توجیه مناسبی پیدا نمی کنند.
خب این درست ولی وقتی آدم فکرش را می کند، می بیند که گفتن این جمله یا مشابه های آن مثل فدات بشم، قربونت برم، جیگرم، عمرم، عزیزم، نفسم، دورت بگردم الهی، دردت به جونم، عاشقتم، تو مال منی، من مال توام، غلامتم به مولا و... چقدر سخته؛
یا بلد نیستیم
یا خجالت می کشیم
یا به کلاسمان نمی خورد
یا برداشت بد می کند
یا حالش به هم می خورد!
یا دسترسی بهش نداریم
یا باور نمی کند
یا به جهنم می روم!
یا عبارت مناسب موقعیت به زبانمان نمی آید
یا برایش زیادی تکراری شده
یا فکر می کند داری خرش می کنی
یا می بینی جنبه اش ندارد
یا...
خلاصه آدم خودش می ماند و یک عالمه "دوستت دارم های" خاموشِ تلنبار شده بر قلبش.
لینک مرتبط: خداییش چند جمله ی عاشقانه بلدی؟!
کلمات کلیدی :
عشق،
پیری،
عمر،
جوانی،
دوستی،
ابراز محبت
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/8 8:13 صبح
دیشب از اتاقم بیرون رفتم که بروم آشپزخانه و از یخچال آبی بخورم. اولِ هال رسیده بودم که زهرا و محمدمهدی، لبخندزنان آمدند طرفم. محمدمهدی ایستاد کنارم و دستش را گذاشت روی شانهام، انگار که بخواهد با من عکسی بیندازد. لبخند مرموزی روی لبهایش بود و زهرا هم کمی عقبتر ایستاده بود و غشغش میخندید.
محمدمهدی به زهرا گفت: ببین. و من هنوز سر در نیاورده بودم که قصه چیست؟ به پسرم نگاه کردم. حالا او که دیگر نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، گفت: قدّم از تو بلندتر شده.
و راست میگفت. حالا دیگر هر دو ریسه میرفتند. من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: مهم اینه که عقلت... قبل از اینکه من ادامهاش را بگویم خودش با طعنه گفت و فرار کرد وگرنه حتما یک موم دولیو باندا دولیو چاگی خورده بود.
دو سه روز پیش هم در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند و منتظر بود، ببیند که آیا من متوجه میشوم یا نه وارد اتاقم شد. حس میکردم خبری شده، یه کاری کرده ولی نمیفهمیدم. یکدفعه متوجه شدم که رفته زیرشلواری من رو پوشیده، درست اندازهش بود.. یک لحظه بهم برخورد و او فهمید و گفت: ببخشید زیرشلواری نداشتم. مامان همه رو شسته.
من چیزی نگفتم. در هر دو اتفاق، همزمان خوشحالی و غم رو تجربه کردم. خوشحالی از اینکه محمدمهدی دو کیلو و خردهای گرم و سی و چندسانتی من حالا شده همقدّم و غم عمری که از من رفته و دارد میرود.
به قول مرحوم مهدی الهی قمشهای: تا به خودم آمدم، دیدم جوانی را پشت سر گذاشتهام و جوانانی پیش رو دارم.
و یادم آمد زمانی که مرحوم پدرم وقتی بعد از حدود 8 تا 9 ساعت کار بنایی به خانه برمیگشت و دوشی و غذایی و استراحتی، میرفت کنار چوبلباسی و هر پیراهنی را که تمیزتر و خوشرنگتر بود و هر جورابی را که خوشبوتر بود میپوشید و میزد بیرون و ما چهار برادر، همیشه شاکی و البته نگران از اینکه از شکایت ما نرنجد...
کلمات کلیدی :
پدر،
عمر،
جوانی،
فرزندان،
قد،
مهدی الهی قمشه ای