نامه ای منتشر نشده از خودم!
خیلی وقت بود به صرافت این افتاده بودم که یک قالب مشدی برای وبلاگم پیدا کنم که تک باشد. یک وقتی هم کلی گشتم و پیدا هم کردم ولی وقتی بارگذاریش میکردم تو پارسی بلاگ، به هم میریخت. پرسیدم. گفتند که کدنویسیشان با این میزبان شما فرق فوکوله. من هم تقریبا بیخیالش شده بودم تا همین اواخر که دو سه تا از دوستانم که خاطرشان خیلی برایم عزیز است، گفتند که دیگر حوصلهشان سر رفته از این قالب تکراری و تا حدودی بدریخت. من هم از یکی از دوستان عزیزم که باورتان نمیشود چه چیزهایی بلد است، خواستم قالبی برایم طراحی کند، بعد بدیم دست کسی که برامون کدهاش روا بنویسیه.
دوستم که گفتم، دیروز نامهای برایم نوشته که برای این که آیندگان به این اسناد مهم دسترسی داشته باشند و این بخش از تاریخ وبلاگستان به طاق نسیان سپرده نشود، اصل نامهی ایشان را اینجا میآورم:
سلام حاج آقا، برای طراحی قالبتون نظر شما در چند مورد مهمه:
1. چه رنگهایی برای قالب استفاده بشه؟
2. تصویر یا عکسی خاص میخواهید توی قالب هم باشه یا نه؟! مثل قالب خودم که هیچ عکسی نداره یا جور دیگه؟
من هم پاسخ ایشان را طی یک فقره نامه دادم که در اینجا نسخهی اصلی آن را برای اولین بار، برای شما خوانندهی محترم میآورم:
سلام. خوبین؟ ممنونم و عذرخواه که به زحمت افتادین:
دربارهی رنگش هنوز چیز خاصی تو نظرم نیست چند نکتهای که تو ذهنم هست برایتان مینویسم، یه کم بخندیم:
1. نمیخوام قالبم افسرده و افسرده کننده باشه.
2. حجمش نمیخوام زیاد باشه با این اینترنت گازوئیلی ما و استفادهی خیلی از بچهها از اینترنت کمسرعت که ثابت شده یکی از عوامل پیری و مرگ زودرس و قانقاریا و مالاریا و سکتهی مغزی و قلبی و فتق و کمردرد و برونشیت و کلی درد بیدرمان و بددرمان دیگر است.
3. عکس خودم که نمیخوام باشه؛ یعنی مامانم نمیذاره میگه: چشت میزنن. (و درست میگه)
حکایت: چند وقت پیش سوار تاکسی سرویس بودم که موبایلم زنگ زد. مادرم بود. طبق عادت، مامان صداش کردم و قربون صدقهاش رفتم و یه خرده حرف زدیم. وقتی تمام شد، راننده که مردی بود جا افتاده و حدودا پنجاه ساله با یه حالت هیجانی گفت: حاجی تا حالا کسی به سن و سال شما ندیده بودم به مادرش بگه مامان، تازه آخوندم باشه. خندیدم چون برای خودم عادی بود. گفتم: جدی!؟ من صد سالم هم بشه بازم بهش میگم مامان. (تو رو خدا ببین مثلا دارم جواب نامه میدم! ببخشید)
3. دوست دارم تصویری نه چندان تو چشم، متناسب با اسمش که کوهپایهس تو قالب باشه.
4. تصویرهایی هم که نماد محتوای وبلاگم باشه. مثلا سماوری با یک استکان چای، نماد مسائل زندگی روزمره، کتاب و مطالعه که کارمه، عینک نماد این که مثلا مطالب علمی گاهی تو وبلاگم میزنم و یک لبخند از اون لبخندهای با مزه که تو شکلکهای تئاتری میکشند. مثلا سفرهای بکش که کنارش یه سماور باشه و یه استکان چای و روی سفره هم یه کتاب که دو سیخ کباب لای اون باشه (واسه چی میخندی؟! جدی میگم) و از خودم هم که کنارش نشستم فقط یه عینک و یه لبخند بکش.
5. دوست دارم متن یادداشتهام سمت راست قالبم بیاد.
6. راستی مردونه باشه.
خب خوشبختانه بدون این که کار به جاهای باریک بکشد، نامه تمام شد. ببخشید دیگه. میدونم حتما تا حالا دیگه به این نتیجه رسیدی که یه آدمی که فکر میکردی خیلی چیزا حالیشه (و واقعا هم هست دروغ چرا؟ و البته خیلی چیزا هم حالیش نیست) چقدر خوش خیاله.
حالا دوست مهربانی که لطف میکنی و به وبلاگم سر میزنی اگه قالب جالبی سراغ داشتی لینکش رو بده تا ازش الگو بگیریم. اگه هم پیشنهاد یا انتقادی اعم از سازنده یا ویرانکننده داشتی، تعارف نکن. ممنون میشم.
و اما اون دوستای جانی که پام رو تو یه کفش کردن که قالب رو عوض کنم و... شما که حتما باید بهم کمک کنین و گرنه هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین. گفته باشم. پس منتظرم. یا علی (ع).
کلمات کلیدی : نامه، جواب نامه، قالب وبلاگ