طراحی وب سایت اسپرسو - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مقصود فرمانبرداری از خدا و شناخت امام است . [امام صادق علیه السلام می فرماید]

من، کافی شاپ، لورکا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/9/25 11:7 صبح


از منویش که خیلی خوشم آمد. دفترچه‌ی سیمی قطع پالتویی با جلدی قهوه‌ای رنگ شبیه کتابچه‌های قدیمی که حاشیه‌اش کنگره‌دار بود انگار که در گذر زمان پاره‌پوره شده باشد. صفحه‌ی اول آن نوشیدنی‌های گرم بودند؛ قهوه‌ی ترک، اسپرسو، اسپرسو ایتالیایی، اسپرسو مخصوص و... صفحه‌ی دوم نوشیدنی‌های سنتی بودند: شربت زعفران، شربت بیدمشک، چایی‌نبات و... که خاصیت هر کدام هم جلویش نوشته شده بود. صفحه‌ی سوم بستنی‌ها بودند که همین جوری که نگاهشان می‌کردم سردم می‌شد، صفحه‌ی آخر هم میلک‌ها بودند. برای چند ثانیه داشتم فکر می‌کردم این دیگر چه جور نوشیدنی‌ای است. بعد یک دفعه از خنگی خودم خنده‌ام گرفت. بابا میلک یعنی شیر؛ میلک قهوه، میلک کاکائو و... ولی آخر چرا قشنگ به فارسی نگفتن شیر. خب طرف که می‌آد کافی شاپ، باید حس کند جای متفاوتی آمده است یا نه؟ مثلا فرنی‌فروشی مش قنبر نیست که.


اولش که وارد شدم. حس ناشناخته‌ای دلم را آشوب می‌کرد؛ چیزی بین هیجان و تردید و عذاب وجدان و اضطراب. قبلا بارها از دم در آن رد شده بودم. حتی یک بار با خانمم آمده بودیم برای خرید لباس از فروشگاهی که چند قدم آن طرف‌تر بود و آب میوه خواستیم بخریم رفتم تو که گفت نداریم!


هیجان از این که اولین بار بود می‌خواستم تو محیطی تا این حد فانتزی بروم، تردید در این که اصلا چه کاریه. تو ماشین بمون تا روضه تموم بشه و خانمت بهت زنگ بزنه و بری دنبالش. ولی خب هم هوا سرد بود و هم تو آن تاریکی نمی‌توانستم کتاب بخوانم. عذاب وجدان از این که زنت بلند شده رفته روضه‌ی حضرت اباعبدالله (ع) اون وقت تو خیر سرت می‌خوای بری کافی شاپ! ولی خب خواننده‌ی عزیز شما بگو. روضه که زنانه بود، مسجدی هم آن موقع شب دیگر باز نبود که حداقل بروم آنجا بنشینم. تو ماشین هم که عرض کردم سخت بود. راه خانه هم دور بود و صرف نمی‌کرد بروم و برگردم. من باید چی کار می‌کردم؟

اضطراب از این که من تازه‌کار و ناشی و کمی هم کم‌رو حالا آنجا چطور باید رفتار کنم که دهاتی به نظر نیام؟ تازه من از قرتی بازی‌های ادا و اطواری که حالا لحن صدات رمانتیک باشه و نگاهت فانتزی و... اصلا خوشم نمی‌آد. بابا بی‌خیال این حرفا. بعضی از همین‌ها که این قدر رمانتیک‌بازی در میارن حتی شب‌ها هم مسواک نمی‌زنن. خلاصه با این فکر و خیال ها به خودم روحیه دادم و دل زدم به دریا و رفتم تو.


از بد روزگار در را که باز می‌کردی با فاصله‌ی حدود یک متر پیشخوان (بار؟) بود و جوانی که زل زد تو چشمام. با عدم اعتماد به نفس کامل گفتم سلام. جوابم را داد و خوبی‌اش اینجا بود که لبخندی زد از آن لبخندها که کمی آرامش پیدا کردم. رفتم و چپیدم روی اولین صندلی که جلویم آمد.


روبرو و دست راست و دست چپم، پسرها و دخترهایی با هم گپ می‌زدند و موسیقی ملایمی هم پخش می‌شد. یواشکی و با سرعت نور صحنه را دید زدم، دنبال یک صندلی یک‌نفره! یا حالا دو نفره. دیدم نه که نیست.


به قول ضیاء موحد مثل نردبانی اندر بیابان، یک نفره نشسته بودم روی یه میز سه نفره که از شانس گند من تقریبا وسط کافی‌شاپ بود. چطور برایت بگویم؟ نمی‌دانم تا حالا روی صندلی میخ‌دار نشسته‌ای یا نه. همان طوری.


تو همین حالت مزخرف بودم که جوانی آمد و با صدایی به لطافت نسیم از من پرسید. ببخشید شما همراه هم دارین؟ نه. گفت: پس لطفا تشریف ببرید طبقه‌ی بالا که مال آقایون هست. پایین خانوادگیه. بهتر شد. رفتم بالا.


اولش روی میز سه نفری‌ای نشستم که باز هم وسط سالن بود نامرد ولی خوشبختانه دو سه دقیقه طول نکشید که میز دو نفره‌ای کنار پنجره‌ی بزرگ مشرف به خیابان خالی شد و رفتم نشستم آنجا. جوانی آمد و میز را تمیز کرد و جا سیگاری پت‌پهنی را که فیلترهای سیگار با قطرهای مختلف له شده در آن بود، برداشت و برد. در ضمن گفت. شما سیگار می‌کشید بذارم بمونه. گفتم نه مرسی نمی‌کشم. به خودم گفتم: چی؟ مرسی! می‌بینم که به این زودی راه افتادی جیگر.


جوانی که مرا به بالا راهنمایی کرده بود که بعد فهمیدم مدیر کافی‌شاپ است با لبخند آمد طرفم و منو را داد دستم و رفت با چند تا از میزها خوش و بشی کرد و تیکه‌هایی رد و بدل شد و برگشت. اسپرسو لطفا. با خودم گفتم: حالا از اسپرسو ساده شروع می‌کنم تا دفعات بعد ایتالیایی و مخصوص و...


به یکی از پیش‌خدمت‌ها گفت که برود و بیاورد و خودش هم قبل از این که برود گفت: حالا میام می‌شینم پیشتون یه خرده با هم حرف بزنیم. چون من معتقدم اول از هر چیز باید با کسایی که میان اینجا دوست بشیم. سرم را تکان دادم . در خدمتم. ولی تو دلم گفتم وای نه. حالا کی روش می‌شه با این حرف بزنه؟


نگاهی به دیوارهای دور و برم کردم. قاب‌عکسی که نیمرخ محوی از یک نفر که نمی‌دانم کی بود و پایین عکس هم تبلیغ عکاس با شماره تلفن. آن طرف گلدان‌هایی با گل‌های کاغذی که رنگ‌تیره‌شان با فضای نیمه‌روشن سالن تقریبا یکی بود، کاغذهای کوچک مربع‌شکلی که بیست، سی‌تایی از آنها کنار هم روی دیوار چسبانده بودند که از آن فاصله پیدا نبود چی هستند؟ از همه جالب‌تر قاب عکس سیاه و سفیدی در ابعاد حدود 50 در 40 که تصویری بود از کتابخانه‌ای فروریخته که یک سر تیرآهن‌های سقفش کف کتابخانه هوار بود و یک سرش هنوز روی دیوارهای دو طرف بود و کلی هم آجر و و خاک و خل وسط سالن.. انگار که ویرانه‌ای از جنگ جهانی اول باشد. جالب اینجا بود که قفسه‌های کتاب همچنان بر دو دیوار سالن کتابخانه بر پا بودند و روبروی هر کدام دو سه نفر با کت یا پالتوی بلندی ایستاده بودند انگار که به دنبال کتابی باشند به قفسه‌ها نگاه می‌کردند. هر چه به این عکش نگاه می‌کردم سیر نمی‌شدم.


یک دفعه با خودم گفتم کاش کتاب از کافکا یا کامو می‌آوردم تو این فضای نیمه‌تاریک روشنفکری و غم‌آلود با این موسیقی لایت غمناک چقدر می‌چسبید.


کتابم را روی زانویم باز کردم. مجموعه داستان کوتاهی بود از خانم فیروزه گلسرخی که دیروز از کتابخانه گرفته بودم و دو سه داستانش را خوانده بودم. داستانی که الان می‌خواندم، ماجرای مرد شاغل متاهلی بود که در شرکتی کار می‌کرد و بعد از ظهرها هم مسافرکشی که آن روز تابستانی دختر جوانی سوار ماشینش شده بود و به بهانه‌ی رفتن پیش فال‌بین او را دعوت کرده بود خانه‌ی پیرزنی که از چشم نیروی انتظامی دور مانده بود و فال قهوه و وسوسه‌ای که مرد به سرعت تسلیمش شد و شد آنچه نباید می‌شد و حالا او مانده و بود عذاب وجدان از خیانتی که با دیدن همسر نجیب، ساده، خسته و کوفته از کارهای تمام‌نشدنی خانه و با دیدن دختر و پسر کوچکش که هر دو از صبح اسهال گرفته بودند، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و او را داغون می‌کرد. عذابی که حتی بوسه بر کف دست همسرش که مثل بیشتر روزها بوی وایتکس و پیاز می‌داد کمترین تسکینی به او نمی‌داد.


اسپرسو هم رسید. استکان چینی خپله‌‌ی سرخ‌رنگی در سینی کوچکی از جنس خودش و به همان رنگ که موجی ملایم داشت و جایی کوچک که ته استکان در آن فرو می‌رفت با دو شکلات کوچک کاکائویی در کنارش که همه در سینی بزرگتری احتمالا ملامین و یک دستمال کاغذی که همه با سلیقه چیده شده بودند.


اما من انتظار داشتم مثل قهوه‌ای که در خانه برای خودم درست می‌کنم لیوانی باشد این هوا. با خودم گفتم: حالا یه بار هم باکلاس بخور. دوغ که نیست. اسپرسوه. عجب طعمی می‌داد نامرد! ولی خب سه هزار تومان کمی زیاد بود ولی خب دیگر به یک بارش می‌ارزید.


دو سه داستان دیگر هم خواندم. یک ساعتی بود که آنجا بودم. در این فاصله جوانی آمد بالا و روی میزی سه نفره کمی آن طرف‌تر از من نشسته بود. قیافه‌اش کمی شبیه لورکا بود. با شبک‌کلاهی لبه‌دار و اندوهی فلسفی شاید هم عشقی. در حال خواندن بودم که جوان صاحب کافی‌شاپ آمد و نشست کنارش. یعنی من از صدایش فهمیدم. به او گفت: چه خبر؟ جواب لورکا را نشنیدم. جوان صاحب کافی شاپ شعری از احمد رضا احمدی را بلند برای او خواند:


"باید منتظر بمانیم تا چایی دم بکشد هنوز کلمات از لب‌های ما به جنگ تقدیر و حقیقت و صبح‌های روشن نرفته‌اند صبح‌هایی که کسی را دوست داریم چایی زودتر دم می‌کشد و صبحانه خیلی زود آماده می‌شود.

هیچ کسی تیره‌بختی ما را باور نکرد حتی آنانی که در دو قدمی ما با تعجب ما را نگاه می‌کردند و برای فراموشی و تیره‌بختی ما مدام گلی را بو می‌کردند آن قدر گل را بو کرده بودند که گل پلاسیده بود. چای دم کشید، چای را نوشیدیم، آیا اتفاقی افتاد: نه گفتیم صبحی دیگر به عمر ما اضافه شد."


لورکا آرام و بی‌حوصله فقط گفت: درسته.


جوان صاحب کافی‌شاپ گفت: سیگاری می‌کشی برات بیارم. دو سه تا سیگار خشک مانده. اگه می‌خوای برات بیارم. بعد با لحن شوخ و شیطنت‌آمیزی کرد و گفت: رو دستم مونده می‌خوام ردشون کنم...


با خودم گفتم: چه جالب این هم یکی از کارکردهای کافی‌شاپ، وقتی تنهایی و هیچ کس تحویلت نمی‌گیرد می‌آیی اینجا و کسی روحت را ماساژ می‌دهد. مثل استخر!


از خواندن خسته شده بودم. هوای بیرون سرد بود و ابری و گاه هم نم‌نمی باران. کتاب را بستم گذاشتم روی شال ‌گردنم که قبلا تا کرده و روی میز گذاشته بودم. از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. درختی لاغر و برهنه با تک‌برگ‌هایی روی بعضی از شانه‌هایش کنار پنجره قد کشیده بود و بخشی از منظره‌ی بیرون پنجره را تشکیل می‌داد. تک و توک ماشین‌هایی آرام از خیابان رد می‌شدند. اینها همه حس دلتنگی دوست‌داشتنی پاییزی را برایم چند برابر می‌کرد. صدای میز پشت سرم کمی آزارم می‌داد؛ بلند بلند درباره‌ی بازار و جنس و خرید و چک و سفته... اَه اَه. برایم ضد حال بود ولی بالاخره آن قدر محو زیبایی شب و باران پاییزی و سکوت درخت شدم که جز موسیقی ملایمی که انگار از دور می‌آمد چیزی نمی‌شنیدم...


گوشیم زنگ زد. خانمم بود. صدای زهرا هم می‌آمد. سلام. کجایی؟ سلام. تو یه کافی شاپم. بیام؟... روضه تموم شده؟

-         آره. لطفا بیا منتظریم.

-         اومدم. خداحافظ.





کلمات کلیدی : کافی شاپ، لورکا، اسپرسو، کافکا، کامو، احمدرضا احمدی