قاتلان بالقوه!
میخواهی از عرض خیابان رد شوی. چند دقیقه منتظر میمانی تا کمی خلوت شود. میآیی روی خط عابر پیاده میایستی تا دیگر بهانهای نباشد. اما گویی قرار نیست کسی به تو راه بدهد. دو سه بار، چند قدمی، جلو میروی ولی از سرعت اتومبیلهایی که به طرفت میآیند وحشت و عقبنشینی میکنی. بالاخره کمی خلوتتر میشود. به خودت میگویی: حالا وقتشه.
با شتاب جلو میروی ولی اتومبیلی از دور برایت چراغ میزند و تو چون شتاب صفر تا صدش را نمیدانی، نمیتوانی برنامه ریزی کنی و سرعت خودت را با او تنظیم کنی. یک لحظه یاد شادی دختر و پسرت میافتی وقتی زنگ خانه را میزنی. دلت برای آنها میسوزد همه چیز به تصمیم تو بستگی دارد. یتیمی بد دردی است. دوباره بر میگردی.
تمام فحشهایی که در طول عمرت شنیدهای به ذهنت هجوم میآورد، ولیشیطان را لعنت میکنی. ولت نمیکنند دیگر رسیدهاند به نک زبانت، کاریش نمیشود کرد، بالاخره مجبور میشوی آنها را خرج یزید (از قدما) و صدام (معاصران) و دو سه تا همردیف آنها کنی.
چند نفس عمیق. چند دقیقه باید بگذرد تا اعصابت آرامتر شود و بتوانی جرئت ریسک دیگری پیدا کنی.
از پیاده رو خارج میشوی و میآیی کنار خیابان. دل به دریا میزنی و شهادتین را میخوانی. حالا دیگر تا نیمهی خیابان رسیدهای، داری رد میشوی که یک دفعه اتومبیلی با سرعت هزار به طرفت میآید. دستپاچه میشوی. سرعتت را بیشتر میکنی. طرف میبیندت و تو هم او را. انگار از هول کردن تو کیف میکند چون لبخند تمسخر باری را گوشهی لبش میبینی. دیگر نزدیک پیادهرو رسیدهای که گویی از عمد فرمان را کمی به طرف تو کج میکند. باید بدوی، بپر!... چیزی نمانده بود که...
دوباره ذهنت پر دشنام میشود و... وحشتزده و شگفتزده میشوی از این که چطور در یک لحظه پیه کشتن یا ناکار کردن تو را به تنش مالید و به چه سرعتی انگیزه و نقشهی قتل تو را کشید...
کلمات کلیدی : راننده، خیابان، عابر، خط عابر پیاده، اتومبیل ها، قاتلان