طراحی وب سایت نوستالوژی - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[دانشمند] هنگامی که از آنچه نمی داند پرسیده شد، ازگفتن «خداوند داناتر است» خجالت نکشد . [امام علی علیه السلام]

تو یادت می آد؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/5/2 7:5 عصر

  • (سید محسن اینو به ایمیلم فرستاده، خوشم اومد، یه کم دستکاریش کردم، گفتم تو هم ببینی، شاید خوشت بیاد) 
  • رو نیمکت‌ها باید سه نفری می‌نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید می‌رفت زیر میز.
  • سرمون رو می‌گرفتیم جلوی پنکه می‌گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
  • تو فیلم ساز دهنی یه مردی با دوچرخه توکوچه‌ها دور میزد و میخوند: دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.
  • موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف می‌ذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
  • جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
  • پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن!
  • زنگ آخر کیف رو می‌نداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس می‌دوه بیرون .
  • یه مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.
  • دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟ نچ نچ، بی‌سوادی نچ ‌نچ. پس تو خر من هستی. (نیازمند فایل صوتی)
  • که کانال‌های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !
  • پاک‌کن‌های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می‌خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می‌کرد یا سیاه و کثیف می‌شد !
  • گوشه پایین ورقه‌های دفتر مشقمون، نقاشی می‌کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم می‌شد انیمیشن
  • آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می‌پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب‌تر باشن!
  • با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه!
  • دبستان که بودیم، هر چی می‌پرسیدن و می‌موندیم توش، می‌گفتیم ما تا سر اینجا خوندیم!
  • چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد 4 تا جا بیشتر نداشت و با دست می‌چرخوندش.
  • که چه حالی ازت گرفته می‌شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می‌شد و یادت می‌آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می‌یاد گریم می‌گیره.
  • بازی اسم فامیل. میوه: ریواس. غذا:ریواس پلو.....!
  • تو دبستان زنگ تفریح که تموم می‌شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم.
  • ما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی می‌اومد خونه‌مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!!
  • تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش می‌کردیم...
  • خانم خامنه‌ای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمرده‌اش
  • تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ‌های رنگی زیر دست معلم زود می‌شکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن گچ روی تخته سیاه
  • قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه. (خداییش این یکی اون موقع به فکر من نرسیده بود)
  • اون موقعها مچ دستمون رو گاز می‌گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می‌کشیدیم... مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می‌پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می‌شدیم
  • وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه می‌کردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم
  • دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه‌ها رو سر صف جفت کنیم. (و البته گاهی تصفیه حساب شخصی)
  • خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد.
  • از جلو نظااااااااااااااااام ...
  • اون موقع ها وقتی مدادمونو که می‌تراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همین‌جوری هی پیچ بخوره
  • تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می‌گشتیم می‌گفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!
  • برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن
  • اون روز هایی که هوا برفی و بارونی بود ناظم مدرسه میگف امروز صف نیست مستقیم برید سر کلاس. (وای چه حالی می‌داد)
  • ماه رمضون که می‌شد اگه کسی می‌گفت من روزه ام بهش می‌گفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست می‌گی یا نه !
  • ابتدایی که بودیم, وایمیسادیم تو صف...بعد ناظممون می‌اومد می‌گفت یه جوری بگید مرگ بر امریکا که صداتون برسه امریکا.....!!! ما هم ابلـــــــــــــــــــــــــــه ، فکر می کردیم امریکا کوچه بغلیه ، ازتهِ جیــــــــــــــگر داد میزدیم..
  • چه شیطونی هایی می‌کردیم یادش به خیر یاد کودکی.......و همه بچه‌های اون موقع.... یاد اون روزا بخیر.
  •  



کلمات کلیدی : کودکی، نوستالوژی

نوستالوژی صف مرغ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/26 1:19 عصر

 

امروز رفتم فروشگاه بزرگ کوثر. مواد غذایی طبقه‌ی پایین بود. هر چی گشتم، یخچال‌ مرغ‌ها را پیدا نکردم. از یکی از فروشنده‌ها پرسیدم: "ببخشید مرغا کجاست؟" پوزخندی زد و به انگشت نشان دار صفی را و بگفت: "حاجی اون صفشه دیگه!" من را بگو که همین جوری بی‌خیال از کنارش رد شده بودم... خلاصه پس از سال‌ها، دوباره تو صف مرغ ایستادم.

یادم آمد زمان جنگ، کوپن مرغ که اعلام می‌شد، مادربزرگم، دایه زری که الان چیزی در حد 90 سالشه (و ان یکاد...)، صبح زود می‌رفت در مغازه‌ی مش‌محمود مرغی! (مش: مخفف مشهدی) بعد ما نوه‌ها یکی‌یکی بیدار می‌شدیم و با مادرامون می‌رفتیم دنبالش. نزدیک ظهر مرغ‌ها می‌رسید. حالا خودت حساب کن صد، صد و پنجاه نفر سر صف، تازه غیر از آجرها و زنبیل‌ها و قابلمه‌هایی که هر کدام سمبلی از یک خانوار بود و اگر جرئت داشتی به یکی از آنها دست می‌زدی تا ببینی چگونه جنگ چالدران در می‌گرفت.

خسته‌ات نکنم، بالاخره در میان بیم و امید ما، مرغ‌ها می‌رسید. تو قفس‌های بزرگ سیاه رنگ. همه زنده و سفید. حالا ته صف کجاست؟ دو کوچه آن طرف‌تر و دم صف هم در مغازه که آدم‌ها مثل دانه‌های خرما در کارتن‌های دشستانی، کنار هم چیده. یک نفر هم کنار در مغازه، کمی آن طرف‌تر ایستاده بود، کارد به دست که هر کس مرغ گرفت او برایش، سر ببرد. کنار خیابان هم مخروط‌هایی از جنس گالوانیزه به صورت واژگون (راس پایین و قاعده بالا)، روی چهارپایه‌ای سفت شده بود که مرغ‌های سربریده را سرنگون در آن می‌گذاشتند تا خونشان بریزد و صاحبشان ببرد؛ ولی خب همه‌ی مرغ‌ها آن قدر خوش‌بخت نبودند که به آنها هم برسد؛ از طرفی ملت هم که نمی‌توانستند معطل بشوند؛ چون جای دیگری صف قند و شکر یا روغن منتظرشان بود؛ برای همین، بعضی مرغ‌ها پرت می‌شدند کف آسفالت کمی آن طرف‌تر از جمعیت. بعضی از این مرغ‌ها که گویی خیلی ادعایشان می‌شد، گاهی هفت، هشت متر بال‌بال‌کنان و بی‌سر می‌دویدند و برای ما سرگرمی مفرحی بود در آن انتظار چند ساعته که قلم پایمان دیگر داشت می‌شکست...


(چند وقت پیش که رفته بودم شهرستان، شبی با لباس مبدّل، کوچه‌های کودکی‌ام را ورق ورق مرور می‌کردم؛ از جمله رفتم در دکان مش‌محمود که الان دیگر در فلزی کرکره‌ای‌اش آن قدر خاکی بود و قفلش آن قدر زنگ زده که سخت نبود بفهمی سال‌هاست باز نشده. به آن زل زدم و خاطرات سال‌هایی را از نظر گذراندم و به یاد آن روزهای خوش (برای ما بچه‌ها)، مثل الان بغض کردم و بی‌اختیار به خودم گفتم: "آن روزها رفتند. آن روزهای سالم سرشار...")

بگذریم. حال مقایسه می‌کردم دکان مش‌محمود را با فروشگاه بزرگ و تر و تمیز خنک مفروش با سنگ‌هایی مرمرین که الان، در آن، منتظر مرغ بسته‌بندی شده‌ی تمیز بودم...

 




کلمات کلیدی : مرغ، نوستالوژی، صف، مش محمود مرغی

<      1   2