دلم برای وبلاگم می سوزد ولی...
دلم برای وبلاگم می سوزد. خالی. بی حال. بی یادداشت. سوت و کور. نه ایده ای، نه خوشمزگی ای، چه خاطراتی از آن دارم. از روزهای اول، زمانی که در پارسی بلاگ خبرهای زیادی بود. بچه های جامعه الزهرا سلام الله علیها و علیهم می نوشتند و موضوعات جنجالی. آن روزها بازدید وبلاگ حداکثر 20 تا بود که 13یا 14 تاش را هم خودم بودم تا بعد که کم کم رسید به 100 تا و بالاتر و اولین باری که رسید به 1000 تا باورم نمی شد که بعدا برایم عادی شد.
چه بچه هایی هر روز اینجا سر می زدند از دختر و پسر یا بهتر است بگویم برادرانم و خواهرانم. چه بحث هایی و گاهی هم دعواهایی و دلخوری هایی و قهرهایی و آشتی هایی. چه بچه هایی بعضی هاشان مجرد بودند متاهل شدند یا متاهل بودند حالا بچه دار شده اند، بعضی هاشان پشت کنکوری بودند حالا دانشگاه هستند یا سربازی یا لیسانس بودند حالا ارشدند. خلاصه این وبلاگ نسلی را تربیت کرده و تحویل جامعه داده. (الکی)
نمی دانم چه مرگم شده. حال و حوصله اش را ندارم. بعضی وقت ها وقتی به بوکمارک وبلاگم در نوار بالای مرورگرم نگاه می کنم حتی حالش را ندارم بازش کنم؛ ولی هفته ای حداقل یکی دو بار بازش می کنم ببینم کسی کامنت گذاشته یا نه. وضعیت متناقضی دارم. نه حوصله ی کسی را دارم نه طاقت تنهایی را!
ولی امشب دوباره حال روزهای گذشته را پیدا کردم و نوشتم. تصمیم گرفتم که دوباره مثل قدیم بنویسم اینجا ولو چند خط ولو روزمرگی هایم. بی هیچ ترتیب و آدابی. امیدوارم حسم بماند و بتوانم ادامه بدهم.
می خواهم در اینجا خودم باشم. نه یک طلبه یا بگو روحانی یا مدرس یا پژوهشگر یا سخنران یا نویسنده. البته که نمی دانم محال است ولی می خواهم بیش از هر کسی محمدرضا باشم.
راستی با کسی این روزها آشنا شده ام که کاری ندارد به روحانی بودنم و یا سن و سالم یا بقیه ی داشته های اجتماعی ام. مرا نه حاج آقا، نه حاجی، نه آقای آتشین صدف و نه استاد صدا می زند و چقدر کیف می کنم وقتی صدایم می زند «محمدرضا». نمی دانم چرا؟
شاید چون مرا یاد کودکی ام می اندازد زمانی که من هیچ کدام از این عنوان ها را نداشتم و فقط محمدرضا بودم. این را گفتم یاد شعری از فروغ افتادم که الان برایت می گذارم فقط قبلش می خواهم قبلش از تو یک خواهش بکنم نه اصلا ولش کن. شعر فروغ را بگویم:
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت: "چه بویی، چه آفتابی، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت."
پرنده از ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.
یک وقت فکر نکنی از اول قرار بود یادداشتی بنویسم یا شعر فروغ را بنویسم. فقط دوست داشتم بنویسم و شعر او هم همین چند ثانیه پیش یادم آمد.
کلمات کلیدی : وبلاگ، دوستی، تنهایی، نوشتن