چیزهایی هست که نمی دانی!
راستش خودم هم حس خوبی ندارم از اینکه بعد از هر چند روز بیایم و ببینم که که وبلاگم خالی هست. شاید خنده دار باشد ولی به جان خودم عین حقیقت است دیگه خودم هم نسبت به وبلاگم شده ام یک خواننده یعنی وقتی دارم بازش می کنم احساس می کنم دارم وبلاگ کس دیگری را باز می کنم و انتظار دارم که یادداشت جدیدی توی آن باشد، انگار که قرار بوده کس دیگری آن را نوشته شده باشد و گاهی دلخور می شوم وقتی می بینم هنوز همان پست چند وقت پیش بالای صفحه است. شاید چیزی باشد که به آن فاصله ی روانشناختی می گویند.
حالا که این را گفتم بگذار شوخی کوچکی را که گاهی با بچه هایم می کنم، برایت بگویم. وقتی از بیرون بر می گردیم و قبل از ورود به مجتمع مسکونی مان، از توی خیابان به پنجره های خانه مان که در طبقه ی دوم است نگاه می کنیم، می گویم: اِ انگار خونه نیستیم، یعنی کجا رفتیم ما؟!
بدتر از همه اینکه عذاب وجدان هم می گیرم گاهی؛ از اینکه می بینم بازدید گاهی 800 نفر و گاهی بیشتر مثال باورت می شود یک روزبعد از چند روز آمدم، دیدم اووو وه، بازدید 1200 و خرده ای. یعنی یک رکوردی که تا حالا نداشته بودم. بعد شرمنده می شوم احساس می کنم تعهدی نسبت به خوانندگان و دوستانم دارم که که به آن عمل نمی کنم و تقریبا اطمینان دارم که بعضی هایشان دلخور می شوم و پنهان نمی کنم که گاهی هم نگران می شوم از تنهایی وبلاگی و به خودم می گویم محمدرضا تو در در دنیای واقعی ات به اندازه ی کافی احساس تنهایی می کنی، دیگر تو وبلاگت نگذار این اتفاق بیفتد و باز پنهان نمی کنم یکی از نیازهایی از من را که وبلاگ برای من پر کرده، تنهایی ای هست که در زندگی واقعی غالبا حس می کنم؛ چه از نوع اجتماعی اش و چه از نوع عاطفی اش. همین جا خواهش می کنم اگر با تعریف علمی این دو اصطلاح آشنا نیستی، زود نتیجه گیری نکن و مخصوصا خواهش می کنم بحث را خانوادگی نکن...
همین امشب از سفر برگشته ام و برای نماز صبح که بیدار شدم، دیگر نخوابیدم و این را نوشتم، یعنی فکر نوشتن این یادداشت، دیروز وقتی توی جاده بودم، سراغم آمد، الان هم بیشتر از این حس نوشتن ندارم. حرف هایی که می خواهم برایت بگویم چند برابر این است که الان نوشتم، که اگر حسم و نظرم عوض نشد، تو همین روزها می نویسم برای تو نازنین. (می دانم که الان بعضی ها چی فکر می کنند ولی اشکالی ندارد. حسی که الان به تو دارم همین کلمه است و چیز دیگری راضی ام نمی کند.) به خودم که بر می گردم و می پرسم که چرا این کلمه و چه پشتوانه ای برای این کلمه الان در درونم و ذهنم است، می بینم شعری و آهنگی است از سهیل محمودی و دکتر محمد اصفهانی... بگذریم.
دوست دارم کمی درباره ی "خودمخاطبی" حرف بزنم که درباره اش گفتم. اصطلاحی که استاد بابایی بیشتر به عنوان توصیه ای بایسته به نویسندگان می کند و پیش از این برایم چندان هضم شدنی نبود، هر چند آن می فهمیدم و موجه می یافتم. سال ها پیش وقتی دفتر شعر دکتر ضیاء موحد با نام نردبان اندر بیابان منتشر شد (شاید هم وقتی دیگر و به مناسبتی دیگر بوده)، گفتگویی از ایشان می خواندم که پرسشگر به او گفته بود، به نظر می رسد فهم بعضی شعرهای شما بیش از برای مخاطب شما دشوار باشد و بعید است (یا سوالی نزدیک به این مضمون) که ایشان گفته بود من سال هاست که دغدغه ی مخاطب ندارم. سال ها این جمله در ذهن من ماند که چگونه می شود کسی شعر بگوید و بعد چاپ هم بکند ولی دغدغه ی مخاطب نداشته باشد؟! ولی حالا که به خودم نگاه می کنم، می بینم چندان هم تعجب آور نیست. چون در تمام این مدتی که کمتر می نویسم در وبلاگم، یادداشت های متعددی برای خودم نوشته ام و تنها خودم خوانده ام! می گویم نوشته ام یعنی در ذهنم. و تمام مراحل آن را رفته ام و لذتش را برده ام و حتی گاه خندیده ام و گاهی غمگین تر شده ام نسبت به وقتی که در ذهنم ننوشته بودمش ولی انگیزه ای نداشتم برای اینکه آن را در وبلاگ بگذارم.
این را برای آن گفتم که شاید یکی از علت هایی که در وبلاگم کمتر می نویسم، این یادداشت های ذهنی باشد و به تعبیر مهم تر، اینکه انگار دارد رابطه ام با خودم قوی تر می شود و با خودم صمیمی تر می شوم تا خوانندگان قطعی و احتمالی ام. نمی دانم شاید تنهایی ایم دارد عمیق تر می شود، شما نیازهایی که مرا وا می داشت بنویسم و امید داشته باشم که کسی بخواند و بازخوردی بدهد، حالا دیگر ارضا و اشباع شده یا در درونم به این نتیجه رسیده ام که راه برآورده شدن آن نیازها دیگران نیستند یا از واکنش خوانندگانم سرخورده شده ام و اینکه توقع من از آنها برآورده نمی شود یا نمی دانم شاید اصلا هیچ کدام از مزخرفات نیست، سخت گیرتر شده ام و یادداشت های ذهنی ام را ضعیف تر از چیزی می دانم که تا حالا نوشته ام و پایین تر از حد توقع خوانندگانم از خودم یا شاید علتش اصلا چیز دیگری باشد، اینکه آن حرف ها را قبلا به بیان دیگری زده ام و به نوعی گفتن آنها رو مساوی گرفتار مکررگویی می دانم. چیزی که همیشه از آن بدم می آید و بیم دارم.
نمی دانم که می دانی یا نه که چهل سالگی را رد کرده ام. خیلی نیست هنوز اما. در زندگی ام اتفافاتی افتاد در سال پیش که به من نشان داد در بعضی زمینه ها حفره های اطلاعاتی شدیدی دارم. برای همین درباره ی آنها مطالعاتی گسترده را شروع کرده ام که زمان زیادی از من می گیرد و در بعضی زمینه ها هم متوجه شده ام که اطلاعاتم کهنه شده و محدود است که دارم آنها را هم به روز می کنم. مهارت هایی هم در زمینه هایی داشته ام که الان در شرایطی قرار گرفته ام که می بینم باید افزایش یابند که برای آنها در دوره هایی شرکت کرده ام. خلاصه اینکه این روزها و فکر می کنم امسال بیشتر مشغول بازنگری در خودم و بازسازی خودم و بازآموزی به خودم باشم و همین ها باعث می شود کمتر بنویسم و بیشتر بخوانم و بیندیشم.
کلمات کلیدی :