از خاطرات یک طلبۀ صفر کیلومتر
با بیان خاطرات، آدمی میکوشد عرض عمرش را طولانی کند! (از کلمات قصار خود بنده به تنهایی)
سال اول طلبگی. یک روز تازه تکبیره الاحرام نماز ظهر را گفته بودیم و امام جماعت که مدیر مدرسه هم بود حمد و سوره را چنان که باید، آهسته میخواند که یک دفعه فریاد کشدار نَــــــــــــــــه و بعد صدای به آب افتادنی شبیه به آب انداختن یک کشتی تازهساز، رشتۀ افکار مرا که پاره کرد هیچ، نزدیک بود بند دلم را نیز پوره کند. دل توی دلم (و بعدا فهمیدم دل بقیۀ بچهها) نبود. خدایا یعنی چی شده؟ (5 دقیقه و 43 ثانیه پیام بازرگانی) ...
بعد از نماز کاشف به عمل آمد که دو تا از بچهها کنار حوض داشتهاند وضو میگرفتهاند. یکی از آنها به شوخی کمی آب به طرف دیگری پرت کرده بود. دیگری هم نامردی نکرده بود و پارچ خالیِ روی لبۀ حوض را برداشته بود و توی یخۀ او ریخته بود و الفرار. آقا دور حیاط مدرسه این بُدو اون بُدو، تا بالاخره فرد پارچ خورده! ضارب را دستگیر و به صورت پیروزمندانهای بغل کرده و به طرف حوض آورده بود و آمده بود که او را پرت کند داخل حوض، طرف هم زرنگی کرده بود یخۀ پیراهن او را چسبیده بود و کشیده بود و هر دو با صدایی که عرض شد داخل حوض افتاده بودند.
مطمئن بودیم هر دو اخراجند. ولی بنده خدا، مدیر چیزی به آنها نگفت.
(لطفا در این داستان، دنبال پیام اخلاقی نگردید، چون یافت مینشود، گشتهایم ما!)
کلمات کلیدی :