برای من ای مهربان چراغ بیاور...
گاهی در نوشته هایم اسم آدم هایی را می برم شفاف یا در پرده که بردن نامشان از چو منی انتظار نمی رود. دیده ای که. و معمولا هم نام بردنشان هم برای انتقادی از آنها نیست و غالبا وقتی است که از ایده ای یا سخنی از آنها بهره برده ام.
گاهی هم این کار برایم دردسرهایی تولید کرده. البته بیرون وبلاگ. خوشبختانه معمولا جنس خواننده های وبلاگی متفاوت تر است با آدم هایی که اهل وبلاگ نیستند. به تجربه دیده ام این را.
خیلی وقت ها مانده ام که چه کار کنم. اندیشمندانی داریم که افکاری نادرست هم دارند، شاعران و نویسندگانی داریم که لغزش هایی هم داشته اند. حالا من می خواهم چیزی بگویم که یکی از اینها آن را گفته و نه کس دیگری یا کسی بهتر از او نگفته.
اگر نام نبرم که می شود سرقت علمی یا ادبی و اهلش می فهمند و از نگاه اخلاقی بحث های خودش را دارد. نام ببرم نگرانی ترویج باطل را دارد آدم. نه اینکه آن حرف باطل باشد که اگر بود نمی آوردم. نه. خوف از اینکه بردن نام او و آوردن کلامی از او به دل کسی بنشیند و او را راغب کند که برود آثار دیگر او را هم بخواند و توانایی داوری نداشته باشد، حرف باطلی را بخواند یا بشنود و بیراهه برود. حالا آیا من که اولین بار نام او را آوردم و زمینه ساز کشش او به او شدم، مقصرم؟
اصلا از ایده و سخنشان هم استفاده نکنیم و به زبان نیاوریم که خودمان را از آثار بعضی از مخ ها و فرهیختگان این مرز و بوم محروم کرده ایم.
مشکل بعدی این است که وقتی اسم او را آوردی اولین گمانی که به تو می رود این است که مرید او هستی و دربست هر چه گفته پذیرفته ای.
خلاصه گیر کرده ام و گاهی که مجبور به رفتار هستم کج دار و مریز حرکت می کنم.
بله. سال ها بود که هر بار برای مدتی تحت سیطره ی تفکر کسی بودم و هر چه او می گفت می پذیرفتم و قدرت نقد نداشتم. نه اینکه می خواهم بگویم نقد کردن به خودی خود و زیر بار حرف ها نرفتن، خود اصلی است و ارزشمند است. این را نمی خواهم بگویم. در این دوره ها مقلد بوده ام؛ ولی بی آنکه بخواهم از خودم تعریف کنم که نیاز به آن ندارم. حداقل فعلا. چند سالی است که متوجه شده ام دیگر کسی نیست که در زمینه ای که در آن مطالعه کرده و اندیشیده ام حرفی بزند و من صرفا چون او گفته من بپذیریم. نه اینکه نمی پذیریم می پذیریم چون پذیرفتنی اش یافته ام. اگر هم در زمینه ای باشد که اطلاع زیادی ندارم، درصدی احتمال برای خطا بودنش در نظر می گیرم و به آن سنجاق می کنم.
چیز دیگری که به تازگی متوجه شده ام این است که دیگر کمتر حرفی را می شنوم که درباره ی آن حرفی نداشته باشم؛ حال چه نقد، چه تکمیل، چه تبصره، چه تخصیص و چه مثال نقض و یا چیز دیگری؛ بی آنکه بخواهم عیبجویی بکنم یا خرده گیری شغلم باشد. اتفاقا بیشتر آدم پذیرایی هستم تا ناقد. و دیده ای که گاهی دوستانم دلخور می شوند که مثلا چرا به وبلاگشان سر می زنم ولی کارشان را نقد نمی کنم.
البته گاهی هم نقد می کنم که در آن صورت خدا باید به داد صاحب اثر برسد و البته بعدش به داد من از دست صاحب اثر! این هم چیز عجیبی نیست البته و تنها هم من نیستم ولی خب دروغ چرا همه هم این طور نیستند.
می خواهم بگویم اگر نام کسی را می آورم نه اینکه او را دربست قبول دارم اما سال هاست که آموخته ام که نگذارم عیب های کسی مانع دیدن حسن های او شود و بالعکس.
برای همین من آدم هایی را دوست دارم که صد تا عیب بر ایشان می شناسم و از آدم هایی متنفرم که صدتا حسن در آنها می بینم!
البته غریبه نیستی هنوز در زندگی من آدم هایی هستند هر چند کم که بس که دوستشان دارم عیبی در آنها نمی بینم و آدم هایی البته خیلی کمتر که بس که از آنها بدم می آید، حسنشان به چشمم نمی آید که البته می دانم این بد است ولی چه کنم که من هم آدمم.
خب حالا تو بگو مهربان.
گفتم مهربان یاد فروغ افتادم. این هم یکیش چه کنم که این را فروغ می گوید:
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
کلمات کلیدی :