این همه رنج ما از کجاست؟
خیلی از اوقات به مسئله ی رنج فکر می کنم. ما چرا این قدر رنج می کشیم؟
یاد کتاب اونامونو می افتم سرشت سوگناک زندگی اونامونو که خرمشاهی ترجمه کرده و هنوز نخوانده ام و مقاله ای از ملکیان به نام درد از کجا؟ رنج از کجا؟ سخنی در باب خاستگاه درد و رنج های بشری، که باز تنها یک بار تیترهاشو خواندم. یاد سخن خدای عزیز می افتم که لقد خلقنا الانسان فی کبد، نشانه ی بلد شماره ی 4، یاد جمله ی شگفت شریعتی می افتم درباره ی بودا به این مضمون (اگه درست یادم مانده باشه) که با احساسام با او همدلم ولی با عقلم بسیار از او دور.
ادامه ی داستان:
بلیت را داد دست مامور سالن. بالا رفت از پله ها. یک لحظه با خودش فکر کرد شاید این طور نباشد که او فکر می کند. شاید او هم مثل بیشتر ما آدم ها احساس واقعی اش را پنهان می کند و دقیقا چیزی را می گوید که عکس آنها را دوست دارد بگوید. می گوید برو ولی بمان. می گوید دلم برایت تنگ می شود یعنی تو عمر منی، یه لحظه نمی تونم دور از تو باشم. می گوید موفق باشی یعنی چقدر بی رحمی که بی توجه به احساس من داری منو ترک می کنی.
به خودش گفت اگر تو غرور داری او هم غرور دارد. شاید اگر با تو اخم کرده می خواسته اون قدر تلاش کنی تا راضی اش کنی. چون او خودش قادر نبوده دلخوریش از تو را از قلبش بیرون کند، اخم می کند، با تو سرسنگین است که کمکش کنی دوباره تو را دوست داشته باشد.
با این فکرها بود که بر گشت. بلیت را هم پس نگرفت. او هنوز آنجا ایستاده بود. حالا می دید که چشم های او خیس است. گفت: من نمی رم و بغض کرد. او هم فقط لبخندی زد و چمدانش را از دستش گرفت و در سکوت به سمت در خروجی ایستگاه رفتند.
کلمات کلیدی :