با سنگ صبورم...
سنگ صبور من!
چند روز پیش داستانی می خواندم از دلقکی که در شهری معروف بود همیشه اجرا داشت و مردم را می خنداند با آن صورت سیاه شده اش و نقابی که گاه می زد. اما دلی پر غم داشت و دلتنگ بود. یک روز رفت پیش روانشناس شهرشان و او به او پیشنهاد کرد که همیشه در اجراهای دلقک معروف شهر برود چون در روحیه اش خیلی تاثیر مثبتی دارد. و او خبر نداشت...
رفته بودم کتابخانه ی ادبیات که دیدم دیگر قفسه باز نیست باید کارت ملی بدهی تا کتابی برایت بدهند. انگار که به قصد آبتنی رفته باشی کنار رودخانه و ببینی می گویند بنشین آنجا بگو چند کاسه آب می خواهی برایت بیاوریم خودمان می آوریم برایت بریز سرت و بعد گورت را گم کن.
چقدر بدم می آید. از کتابخانه هایی که کتابدار نه کتابدار که زندانبان است. به بهانه ی جا به جا شدن کتاب ها، خراب شدن کتاب ها و... که هیچ کدام قانعم نمی کند و بیشتر راهی برای راحت تر کردن خود موقع تمام شدن ساعت کاری شان می دانم. نمی دانم شاید اشتباه می کنم ولی به عناون یک کتابخوان از این کتابخانه ها نفرت دارم. کتابدار انگار نه دوست مشاور و یاریگر تو که انگار دشمن و ارباب توست. بگذریم.
- آقا کتاب عقاید یک دلقک لطفا
بخشی از داستانی منتشر نشده:
مدت ها بود با کسی قهر نکرده بود. سال ها سعی می کرد ان قدر به کسی نزدیک نشود که اگر او از او دل کند، دلش بشکند. اگر به او گفت پشیمان است که او را به خانه اش دعوت کرده اینکه دیگر تمام شد و احساسی به او ندارد و برایش معمولی شده بغض کند و دلش بخواهد جایی گریه کند. اما این بار تقصیر خودش بود.- نه اینکه تقصیر خودش باشد. به خودش گفت: اول او بود که می گفت من را خیلی دوست دارد و عشق او هستم و آن قدر اصرا کرد منم به او دل بستم.
همیشه با خود فکر می کرد چرا بعضی ها با کسی انس نمی گیرند. او که زود دل می بست زود به زبان می آورد و به هزار زبان دوست داشتنشن را ترجمه می کرد. او نمی توانست اینها را درک کند اما حالا درک می کرد. اما دیگر دلش شکسته بود. او آن قدر مغرور بود که رفاقت نصفه نیمه برایش بدتر از نبود آن بود.
اما تقصیر خودش بود. وقتی آن قدر نزدیک می شود، باید تاب این جدایی را داشته باشد. به ساعتش نگاه کرد. برای آخرین بار به او که حالا هیچ حسی به اون نداشت نگاه کرد. چقدر آن چشم ها را دست داشت، چقدر آن صدا، چقدر آن اخم، آن شادابی، آن شیطنت ها. وقتی یادش می آمد زمانی در درون سینه ی او چراغی روشن بود. چراغی برای او چراغی به نام او اما حالا مثل چاله ای در بیابان بود که صبح، چوپانی بر آن ظرف آبی ریخته و تنها برای او مشتی خاکستر بر جای مانده بود.
چقدر دوست داشت وقتی داشت با کمال احترام آخرین حرف ها را به او می زد او آنها را می پذیرفت، با همان لحن همیشگی می گفت انگار دیوونه شدی. قرصاتو خردی. این حرفا چیه می زنی؟! و کافی بود به دروغ هم می گفت که او را دوست دارد. اگر این را هم گفته بود نمی رفت. اگر این دروغ دوست داشتنی را...
اما او خیلی سرد پرسید چرا؟ کجا؟ ممنون؟ خوشحال شدیم. دلم برایت تنگ می شود. ای کاش می ماندی. و بعد برای او آرزوی موفقیت کرد...
اینجا بود که در دلش گفت پس چرا نمی گویی بمان. یک کلمه. اگر می گفتی به خاطر من بمان. همین یک جمله ی کوتاه باعث می شد که جلوی او زانو بزند. اما دریغ.
اما حالا دیگر تمام شده بود.
یاد جمله ی فروغ افتاد که دیگر تمام شد/ باید برای روزنامه ها پیام تسلیتی بفرستیم.
زبان حال او بود. دست خودش نبود او که تا آن روز فقط بخش های وصال شعرای عاشقانه را می خواند، الان بخش های فراق در ذهنش رژه می رفتند. از مشیری: تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن. از شاعری که نمی شناخت: با تو رسیدیم آخر خط برو برو خدا نگه دار...
بلیت را در دستش فشرد طوری که ترسید پاره شود. تصمیم گرفت از او متنفر باشد. اما نمی توانست. چون او نمی توانست از خودش متنفر باشد.
- آقا بلیتتون لطفا
کلمات کلیدی :