طراحی وب سایت داستان... (5) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنى امیه را مهلتى است که در آن مى‏تازند ، هر چند خود میان خود اختلاف اندازند . سپس کفتارها بر آنان دهن گشایند و مغلوبشان نمایند [ و مرود مفعل است از « ارواد » و آن مهلت و فرصت دادن است ، و این از فصیح‏ترین و غریبترین کلام است . گویى امام ( ع ) مهلتى را که آنان دارند به مسابقت جاى ، همانند فرموده است که براى رسیدن به پایان مى‏تازند و چون به نهایتش رسیدند رشته نظم آنان از هم مى‏گسلد . ] [نهج البلاغه]

داستان... (5)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/13 9:42 عصر

قسمت قبلی


علیرضا انگار که می‌خواهد چیزی بگوید ولی دو دل است یکی دو بار نگاه‌های کوتاهی به فاطمه انداخت که در حالی که لبخندی روی لب‌هایش بود تخمه‌ی آفتاب‌گردان سفید می‌تِسکِنید (در لهجه‌ی محلی دزفولی به معنای تخمه شکستن) و تلویزیون نگاه می‌کرد. بالاخره دل به دریاچه زد و گفت: فاطمه اگه تو جای این زن بودی چی کار می‌کردی؟


فاطمه همچنان ساکت و تِسکِنیدنش به راه.


علیرضا که انگار تیرش به سنگ خورده گفت: اگه من جای این مرده بودم تو چی کار می‌کردی؟

فاطمه این دفعه هم چیزی نگفت. فقط صورتش را چند درجه (حدود 8 درجه) به طرف او چرخاند و در حالی که ابرویش را بالا داده بود، نگاهی طعنه‌آمیزی به او کرد و همزمان پوست تخمه را از لای دندان‌های جلویش بیرون کشید و زود صورتش را برگرداند به طرف تلویزیون.


علیرضا هم دیگر تا آخر سریال خفه‌خون گرفت ببخشید سکوت اختیار کرد. بعد از تمام شدن سریال، فاطمه همین طور که داشت تک و توک پوست تخمه‌هایی را که این طرف آن طرف انداخته بود جمع می‌کرد، بدون اینکه به علیرضا نگاه کند، گفت: باز چشِت خورده به یه نفر هوایی شدی؟


این را گفت و بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و در همان حال بلند گفت. می‌خوام چایی بخورم تو می‌خوری؟


- بیار لطفا.


چند دقیقه بعد علیرضا گفت: خارج از شوخی. واقعا اگه من بخوام یه روز یه زن دیگه بگیرم واقعا تو چه واکنشی نشون می‌دی؟


- حالا طرف کی هست؟ خوشگله؟

- زهرا سادات که می‌گفت: خوشگله.


- فاطمه خوشم نمیاد. پشت سر کسی این جوری حرف بزنی. اون یه دانشجوی بدبخته که گیر افتاده تو کار خودشم مونده. من کلی پرسیدم.


- باشه بابا. حالا مگه من چی گفتم؟

- جوابمو ندادی؟


- واسه چی می‌پرسی؟


- همین جوری.


- به قول خودتون می‌خوای منو روان‌سنجی کنی نه؟ الان من کیس پژوهشی‌تم؟


- نه واقعا دوست دارم بدونم.


فاطمه ساکت شد. کمی بعد گفت:


تو هر وقت خواستی به خودم بگو. خودم می‌رم یکی واست می‌گیرم با ضمانت و خدمات پس از فروش.


- جان علیرضا شوخی نکن. جوابمو بده.


- تو واقعا درباره‌ی من چی فکر می‌کنی؟ حتما فکر می‌کنی مثل زنای این سریالا پس می‌افتم.


- یعنی واقعا تو ناراحت نمی‌شی.


- نه خب ناراحت که می‌شم ولی دیوونه نمی‌شم مث تو.


- باز رفتی تو فاز شوخی.


- علیرضا جان. قبل از اینکه تو منو دوست داشته باشی من آدمی بودم، نفس می‌کشیدم، زندگی می‌کردم، خوشحال بودم و هزار تا آدم تو زندگیم بود که دوستشون داشتم و الانم دارم از مادر و پدرم گرفته تا دخترای همسایه‌مون. الانم تو به من بگی دوستت ندارم نمی‌میرم که. فوقش یه چند وقت به قول شماها افسردگی می‌گیرم و گریه می‌کنم و بعدشم دوباره می‌شم همون آدم سابق.


- یعنی دوست داشتن پدر و مادر و فلانی و بهمانی از جنس دوست داشتن منه؟


- واسه من روان‌شناس بازی در نیار. دوست داشتن دوست داشتنه. فقط کاربریش فرق می‌کنه.


- مثل کارمندای شهرداری حرف می‌زنی! کاربری!


فاطمه خندید و گفت: یکی از همکاران رفته با چند نفر شریکی یه زمین بزرگ رو خریدن بعد معلوم شده که زمین تو زمین شهری کاربریش کشاورزی بوده و با تغییر کاربریش هم موافقت نمی‌شه که مسکونی بشه اینا برن بسازن. از بس هی صبح تا شب حرف این زمین رو می‌زنه و کاربری منم مونده رو زبونم.

 

- یه چیز دیگه. حالا مگه هر کی یه زن دیگه گرفت. اولی‌ شو دوست نداره؟ یعنی نمیشه آدم دو تا رو دوست داشته باشه؟ تو خودت الان نگفتی هزار تا رو دوست داری یکیشم من؟


- ولی خب همه رو که به یه اندازه دوست ندارم. تو یه مردی رو بیار که دو تا زن داشته باشه. هر دوشونم اندازه‌ی هم دوست داشته باشه؟


- من متاسفانه تا حالا توفیق زیارت مرد دو زنه‌ای رو نداشتم تا از محضرشون فیض ببرم ولی خب حالا حتما باید هر دو شونو اندازه‌ی هم دوست داشته باشه؟ تو خودت مادر و پدرت رو اندازه‌ی هم دوست داری؟ خواهرات رو اندازه‌ی هم دوست داری؟


- اون فرق می‌کنه؟


- چه فرقی می‌کنه؟ خودت گفتی دوست داشتن زن و شوهری با دوست داشتنای دیگه فرقی نداره کاربردشون فرق می‌کنه؟


- کی من همچی حرفی زدم؟


- اِاِاِ همین دو دقیقه پیش می‌گفتی؟


- من گفتم کاربریشون نه کاربردشون آقای استاد.


- خب حالا.


- حالا چی؟ می‌خوای زن بگیری؟... من که حرفی ندارم.


- الان اینو می‌گی. پاش که بیفته تو هم مثل همین زنای سریالا می‌شی.


فاطمه دو سه دقیقه ساکت شد بعد گفت:



- همچین چیزی اتفاق نمی‌افته. من اگه نتونم تمام نیازهای عاطفی و جسمی تو رو تامین کنم بهت حق می‌دم که به کس دیگه‌ای هم فکر کنی. وقتی خدا این حق رو بهت داده من چرا مانعت بشم؟ فقط یه چیز اینکه می‌دونی من دوست ندارم غافلگیر بشم. هر وقت خواستی کس دیگه‌ای رو بیاری تو این خونه نظر منم بپرس. بالاخره ما سه نفریم تو این خونه خواستیم بشیم چهار نفر فکر می‌کنم این حق رو داشته باشم بدونم کیه. اصلا خودم می‌رم برات خواستگاری. بالاخره ما زنا همدیگر رو بهتر می‌شناسیم. کلاه سرت نره یه وقت. از همون اولم هم با هم شرط و شروطمون رو ما می‌ذاریم که بعدا مشکلی پیش نیاد.


- یه چیز بگم؟

- چی؟

- هیچ وقت باور نمی‌کردم یه زنی مثل تو پیدا بشه. به قول تو از بس این سریالای تلویزیون این زنا رو نشون دادن که اون قدر وابسته‌ و گدای محبت شوهرشون هستن که انگار حالا اگر شوهرشون یه زن دیگه رو هم دوست داشت اونا شدن تفاله و دور ریختنشون که آدم فکر می‌کنه همه‌ی زنا این جورین.


- این چه جور حرف زدنه؟!


- یه زنی عاشق شوهرش باشه و دوست نداشته باشه با کسی تو اون شریک باشه این میشه گدایی؟!


 - نه منظورم این نبود. خب این طبیعیه که یه زنی بخواد شوهرش فقط برای اون باشه. اینوم نمی‌گم. بعضی زنا انگار هیچ شخصیت و هویتی ندارند الا اینکه زن یه مرد هستند. به قول دکارت من شوهر دارم پس هستم. حالا اگه یه روز مثلا این مرد یه ذره به کس دیگه‌ای حتی مادرش توجه نشون بده، تمام اعتماد به نفس این زن از بین می‌ره، دچار اضطراب میشه، استرس می‌گیردش.


من می‌گم یه زن باید اون قدر اعتماد به نفس داشته باشه که بتونه مستقل از هر کس دیگری احساس ارزشمندی کنه، بتونه زندگی کنه بدون اینکه از نظر روانی آسیب ببینه. با این بودم.


- باز جوگیر شدی یا داری سخنرانی جدیدتو با من تمرین می‌کنی؟


- اتفاقا احتمالا یه مدت دیگه باید تو این زمینه یه سخنرانی بکنم.


 - خب تو این قدر خوب بلدی واسه مردم نسخه بپیچی یه نسخه هم واسه خودت چرا نمی‌پیچی؟
- نسخه‌ی چی؟


- ما زنا که باید هر کاری شما مردا کردین تایید کنیم و جیکمونم در نیاد. درست؟


- دقیقا!


- خب حالا من می‌تونم بپرسم چرا یه مرد جوون نسبتا محترم به یه دختر جوون دم بخت اجازه می‌ده تو وقتی که زنش خونه نیست بیاد فیس تو فیس بشنین با هم گفتمان سازنده بکنند؟!


علیرضا خنده‌اش گرفت. گفت: این گفتمان سازنده رو خوب اومدی. یعنی ببین تو استاد زبانی واقعا.- به نظر تو من گناه کردم؟


- نمی‌گم گناه کردی شایدم کردی خودت باید بری مسئله‌ات رو بپرسی. شایدم پرسیدی. من می‌گم اگر ما زنا چنین کاری بکنیم شما چی کار می‌کنید؟ مثلا من جای اون خانم برم خونه‌ی یکی از استادام یا همکارام. یا تو بیای خونه ببینی یکی از استادام نشسته رو‌به‌روم.

- اولا که من رو‌به‌روش ننشسته بودم هم خواننده‌ها داستان شاهدن هم خود راوی می‌خوای بهش زنگ بزنم خودت بپرس. ثانیا یهویی پیش اومد.


- خب چرا قرار نذاشتی بیاد دفتر کارت؟


- گوش نمی‌کنی چی می‌گم عزیزم. می‌گمت یهویی پیش اومد. فکر کن. یه دختر دانشجو اومده در خونه به عنوان فروشنده بعد به من می‌گه سلام استاد. خب تو باشی چشات چهار تا نمی‌شه؟ ازش پرسیدم چرا درسشو ول کرده. دلم سوخت واسش. نمی‌خواست حرف بزنه. به نظرت اگه می‌گفتم فلان روز بیاد دفتر کارم می‌اومد؟


علیرضا اینجا مکثی کرد و گفت: شایدم می‌اومد ولی نمی‌خواستم ریسک کنم. می‌خواستم کمکش کنم. یعنی یه جورایی راستش من مجبورش کردم که درباره‌ی خودش حرف بزنه. این فرق می‌کنه با کسی که با پای خودش بره واسه مشاوره پیش کسی. اون می‌خواست بیاد کتاب‌هاشو پس بگیره منم از فرصت استفاده کردم. شایدم تو رودروایستی قبول کرد. تازه زهرا سادات هم بود.


و اما نکته‌ی اصلی اینکه من یه مردم و تو یه زن. و این خیلی فرق می‌کنه.


- آهان. پس اینه. پس باز شد "من مرد هستم هر کاری دلم بخواد می‌کنم تو زن هستی هیچ کاری نمی‌تونی بکنی".


- آفرین دقیقا!


- برو بینم بابا. مرد هستم. شما مردا فقط هیکل گنده می‌کنین و گرنه خود بچه‌ها هستید.


- بذار حرفم تموم بشه بعد ببین منطقی می‌گم یا نه. تو تا حالا شنیدی یه زنی به مردی تجاوز کنه یا این مردا هستن که...؟ یه چیز دیگه اگه یه مسئله‌ای ولو در حد داد و بیداد کردن و آبروریزی پیش بیاد تو عرف ما این زنه که بیشتر آسیب می‌بینه یا مرد؟ از نظر احکام شرعی زن باید واسه ازدواج و رفت و آمدش و... از مرد حالا پدرش یا همسرش اجازه داشته باشه یا زن؟ بعدشم فرض کن یه مرد زن دار با یه خانم مجرد آشنا شد و به هم علاقمند شدن مرد می‌تونه قانونا با این دختر ازدواج کنه درست؟ ولی حالا فرض کن یه زن متاهل با یه مردی آشنا بشه و به اون وابسته بشه می‌تونه با اون ازدواج کنه؟

 

فاطمه دستش را برد به سینی و در همان حال گفت: حرفات درسته ولی خب تبصره‌هایی هم داره. من بلند شم برم ببینم زهرا سادات کجاست. صداشو نمی‌شنوم.


فاطمه این را گفت و بلند شد. علیرضا هم بلند شد و سینی را از دست فاطمه گرفت و گفت: بده من می‌برم تو برو سراغ زهرا سادات.


فاطمه به علیرضا که سینی به دست داشت به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: نه گفتی چه خبر شده؟ که به این موضوع علاقمند شدی؟


- قراره تو یه پروژه‌ای با یه موسسه‌ی مربوط به پژوهش‌های زنان همکاری کنم. یه بخش کار مربوط به همین بحث ازدواج مجدد و این حرفاست. نگران نباش خطری تو رو تهدید نمی‌کنه.


- بیشین بابا حال نداریم. فکر می‌کنی دیوونه‌ی دیگه‌ای پیدا می‌شه که تو رو تحمل کنه با اون قیاف? سه در چارت؟


علیرضا سینی رو گذاشت روی اوپن و گفت: قیافه‌ی من سه در چاره؟! و همزمان گذاشت دنبال فاطمه و فاطمه هم پا گذاشت به فرار.


- وایسا... وایسا..


راستی برای این خیال خواننده‌ی عزیز هم راحت باشد عرض می‌کنم که زهرا سادات هم عروسک در بغل کنار صندلی کوچکش خوابش برده بود.

 



 

 

 

 






 





کلمات کلیدی :