تب دو ساله
مادرم می گه دو یا سه سالت بود که به سفری رفتیم با پدربزرگت و برادر بزرگ ترت که پدرت باهامون نبود. می گه اولش سر حال بودی و پر سر و صدا ولی سر شب شد که شروع کردی به گریه کردن. چند بار هم گفتی: بابا... بابا... و بعدش تب کردی. تمام شب من و پدربزرگت بیدار بودیم و تو تبت پایین نمی اومد. نمی دونستیم تو اون شهر غریب چی کار باید بکنیم...
اسم پدرم حسن بود؛ یعنی حسنعلی. او خودش می داند که پسر 39 ساله اش، دو سال است که مثل دو سه سالگی اش از ندیدنش تب کرده و تبش پایین نمی آید.
اگر روز میلاد حسن بن علی (که درود و سلام خدا بر هر دوی آنها باد تا ابد ) نبود و شادی من، از اندوهم بیشتر می نوشتم.
پدرم در ماه رمضانی بود که غزل خداحافظی اش را بی صدا خواند. دعا می کنم او و همه ی پدران و همه ی رفتگان مومنان مورد عنایت بیشتر امام حسن(ع) و امام علی (ع) شوند در این ماه بزرگ.
کلمات کلیدی :