طراحی وب سایت داستان... (1) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، راستیرا به او الهام می کند. [امام علی علیه السلام]

داستان... (1)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/14 2:20 صبح

 

علیرضا تازه رسیده بود خانه و هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ در آمد. او که داشت به طرف آشپزخانه می رفت تا لیوانی آب بخورد به زهرا سادات گفت: باباجون برو در رو باز کن. زهرا سادات که روی صندلی پلاستیکی کوچکش نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می کرد با لحن کشداری گفت: اِ بابا من نشستم تو سر پایی خودت برو باز کن.


بحث بی فایده بود. علیرضا دیگر جلوی یخچال رسیده بود ولی دوباره برگشت و به طرف در رفت. در را باز کرد. اما پشت در کسی نبود. سرش را بیرون برد و داخل طبقه را نگاه کرد. دم در آپارتمان کناری، که حدود چهار متر با آپارتمان آنها فاصله داشت، خانمی داشت با زن همسایه که حالا با دیدن مرتضی خود را عقب تر کشیده بود، صحبت می کرد. خانم متوجه علیرضا شد. با صدایی پرنشاط و مودب، فوری گفت: ببخشید من زنگتونو زدم. یه لحظه. الان میام خدمتتون.

 

علیرضا خسته بود. آن روز صبح چهار واحد پشت سر هم کلاس داشت و بیشتر وقت هم سر پا ایستاده بود. پشت زیرپوشش  خیس عرق بود و بدش می آمد. حالا باید منتظر می ماند تا خانم بیاید بگوید که چه کار دارد؟ اوقاتش تلخ شده بود. سه تا چهار دقیقه او همین طور ایستاده بود و در این بین گاهی خانم در حال حرف زدن با زن همسایه بر می گشت و یک نگاه به او می کرد انگار که بخواهد مطمئن شود که نرفته و نرود. بالاخره چیزی را به دست زن همسایه داد و در حالی که ساک بزرگ برزنتی ای ظاهرا پر و سنگینی را روی زمین می کشید به طرف او آمد.

 

- سلام. عذر می خوام یه کم معطل شدید.

دختری بود حدودا 23 یا 24 ساله و چادری که حتی یک مویش هم پیدا نبود.

- ببخشید من از انتشارات دیبا خدمتتون رسیدم. ما یه سری کتاب داریم...

و دختر خم شد و از داخل ساک چیزی را در آورد و به طرف علیرضا گرفت. یک بسته کتاب در ابعاد تقریبا ده در پانزده سانت که در کاوری مشمایی، پرس شده بود. علیرضا هم آنها را از دست او گرفت. دختر گفت:

- ... این کتاب ها دو روز خدمت شما می مونن. باز بفرمایید و ببینید. دو روز دیگه من مجددا خدمتتون می رسم. اگر تصمیم گرفتید که همه یا بعضی هاش رو بخرید که هزینه اش رو لطف می کنین اگر هم که نه ازتون تحویل می گیریم.

علیرضا کتاب ها را از دست او گرفت و کمی عقب تر آمد تا نور داخل آپارتمان روی کتاب ها بیفتد. آشپزی بدون گوشت اسم اولین کتابی بود که از پشت کاور مشمایی پیدا بود. علیرضا سرش را بالا آورد و گفت: باشه. ممنون.

هنوز واژه ی ممنون را تمام نکرده بود که دختر با صدایی بلندتر از قبل و آمیخته با تعجب و کمی هم ذوق زدگی بگفت: سلام استــــــــــــاد!

 

علیرضا جا خورد. با حالتی تردید و کمی جویده گفت: سلام خانم.

و در چهره ی او دقیق شد تا ببیند او کیست.

- ساجده میثمی هستم. شما استاد مهران فر هستید درسته؟

- بله خودم هستم. فرمودین ساجده ی...

- میثمی. ولی خب طبیعیه تو این همه سال و این همه شاگرد اسماشون که یادتون نمی مونه. اشکالی نداره استاد به خودتون زحمت ندین.

- آره. ببخشید چیزی یادم نمیاد. کدوم دانشگاه باهام کلاس داشتین؟

- دو سال پیش. دانشگاه آزاد واحد... روانشناسی رشد باهاتون داشتیم.

- آهان. آره. راست می گی. رشته ات چی بود؟

- بالینی می خوندم.

- خب. الان درستون تموم شده دیگه نه؟

- ساجده سرش را پایین انداخت و گفت: نه استاد. ول کردم.

- اِ چرا؟

- قصه ش مفصله.

 

بعد ساجده خندید و گفت یه چیز جالبی که از شما یادم مونده اینه که پایین برگه ی امتحان پایان ترم نوشته بودین "لطفا موفق باشید" با اون جمله خیلی خندیدم. کل استرسم سر جلسه از بین رفت.

 

استاد لبخندی زد و گفت: بله. بعضی وقتا از این کارا می کنم.

 

ساجده مثل کسی که یادش رفته بود برای چه کاری آمده و حالا یک دفعه یادش آمده. با دستپاچگی گفت: ببخشید استاد مزاحمتون شدم. شرمنده. فکر نکنم این کتابا به درد شما بخوره. شما شأن تون خیلی بالاتر از ایناست.

 

ساجده بعد از گفتن این حرف ها ساکت و منتظر پاسخ استاد شد. استاد نگاهی به بسته ی کتاب که در دستش بود کرد و یک لحظه دستش حرکتی کرد انگار که می خواهد آن را پس بدهد ولی دوباره دستش را عقب تر برد و گفت: نه خواهش می کنم به هر حال به دیدنشان می ارزد مخصوصا مجانی هم که باشد بیشتر می چسبد و هر دو خندیدند. ساجده گفت: استاد قابل شما رو ندارن به عنوان هدیه از من قبول کنید.

 

استاد در پاسخ این تعارف چیز نگفت. پرسید: نگفتی چرا درست رو ول کردی. دو سه دقیقه گذشت ولی ساجده سکوت کرده بود. بعد آرام و با لحنی حاکی از اندوه گفت: استاد جسارت نباشه ولی گفتم خدمتتون که قصه اش مفصله و گفتنشم فایده ای نداره جز اینکه وقت شما رو بگیره.

- من می خوام بدونم چرا دختری مثل تو، توی این سن و سال درسش را نیمه کاره ول کرده و کتابفروش شده اونم این جوری.

و با دستش اشاره با ساک بزرگ کنار ساجده کرد که با شکم باز و گَل و گشادش روی موزاییک های سالن ولو شده بود. استاد این کلمات را تند تند و با لحنی جدی و عصبی گفت. ساجده  چادرش را باز و بسته و مرتب کرد.

استاد که متوجه شد انگار با لحن مناسبی صحبت نکرده. آرام تر و مهربان تر گفت: اصلا بیا تو یعنی تشریف بیارین داخل یه کم استراحت کنید و برام تعریف کن. بیا تو دخترم.

 

علیرضا از این حرف خودش تعجب کرد. "دخترم!". فوقش ده سال از او کوچکتر بود. ساجده هم کمی تعجب کرد چون به استاد نمی آمد؛ ولی با خودش گفت: "حتما برای این که احساس راحتی بیشتری بکنم که بروم داخل خانه اش این جوری گفت. هر چی باشد روانشناس است حساب شده حرف می زند. به هر حال مهم نیست. استاد آدم همسن آدم هم که باشد باز باید مثل پدر آدم باشد." وقتی رشته ی افکارش به اینجا رسید انگار که کنار دریا ایستاده باشی و موج بزرگی بیاید و سر تا پایت را خیس کند موجی از غم سر تا پای قلبش را فرا گرفت. زیر لب گفت: "پدر" شاید هم توی دلش. نمی دانست.

 

استاد یک طرف چارچوب در، ایستاده و راه را باز کرده بود که خانم میثمی بیاید داخل. او  کمی این و پا آن پا کرد و گفت: "ببخشید استاد. من باید برم".


علیرضا انتظار این پاسخ را نداشت. احساس کرد شاید بیش از حد لزوم به حریم خصوصی او نزدیک شده. به هر حال من نامحرمم و او هم ظاهرا دختر مذهبی و مقیدی است. طبیعی است که دعوت من به خانه ام را نپذیرد.

ساجده احساس کرد ممکن است به استاد بر بخورد. خودش هم مدت ها بود دوست داشت با کسی حرف بزند و خالی شود و  چه کسی بهتر از استاد مهران فر که همان ترمی که با او کلاس داشت شیفته متانت و علم و روش تدریسش شده بود.

- استاد امروز باید برم...

 

در حال گفتن این حرف بود که زهرا سادات در حالی که خیاری رو که از یخچال در آورده بود و گاز می زد آمد دم در و کنار پدرش ایستاد. ساجده تا چشمش به او افتاد با آن موهایی که مثل جودی ابوت دو طرف سرش دسته و با کِش بسته شده بودند. ذوق زده گفت: وااااااااای. الهـــــی. استاد دخترتونه؟

- دست بوس شماس.

- دست بوس حضرت زهرا باشه.

- بیا ببینم و دستش را کشید که دست زهرا سادات را بگیرد و طرف خودش بکشد که او رفت پشت سر پدر قایم شد طوری که حالا فقط نصف صورتش از پشت علیرضا پیدا بود.

ساجده خندید و گفت:ای ناقلا.

- استاد چند سالشه؟

- علیرضا به طرف عقب برگشت و دستش را گذاشت روی سرش و او را آورد جلو و گفت به خاله سلام کن. ولی او همچنان ساکت بود و چانه اش را روی سینه اش چسبانده بود و از زیر ابروهایش به بالا و صورت ساجده نگاه می کرد و آرام، تکه ی خیار را در دهانش بود غمچ غمچ می جوید. استاد ادامه داد: زهرا سادات ما پنج سالشه.

- خدا براتون نگهش داره.

- ممنون. شما لطف دارین.

- استاد تا یکی دو ساعت دیگه باید همه ی این کتاب ها رو بدم دست مشتری. اگه اجازه بدین یه روز دیگه مزاحم می شم. اگه اجازه بدین دو روز دیگه که باید بیام کتابای این ساختمون رو تحویل بگیرم زودتر میام اگه باشین مزاحمتون بشم.

 

علیرضا کمی احساس خوشحالی کرد از اینکه مطمئن شد زیاده روی نکرده و از اینکه ضایع نشده بو؛ چون یکی از چیزهایی که او را به شدت نارحت می کرد این بود که از کسی چیزی بخواهد ولی طرف به هر دلیلی حتی موجه خواسته ی او را برآورده نکند. تا چند روز خودش را ملامت می کرد که چرا خودش را سبک کرده. برای همین هم معمولا از کسی مستقیما چیزی نمی خواست. محرومیت رو بر نه شنیدن ترجیح می داد. و حالا باز در چنین موقعیتی قرار گرفته بود که البته به خیر گذشت.

 

- استاد امروز سه شنبه س. پنجشنبه تشریف دارین خونه؟

علیرضا کمی فکر کرد و گفت. همین ساعت؟

- آره یا زودتر.

- یه جلسه داریم گروه ولی زیاد مهم نیست. میام خونه.

- نه استاد راضی نیستم برنامه تون رو به هم بزنین به خاطر من. نه خودمم نمی خواستم برم. می گم مهمون دارم. چیز خاصی نیست. تشریف بیارین. منتظرتون هستم.

- مزاحم خانواده نباشم.

- نه اختیار دارین.

 

علیرضا می خواست بگوید که نه کلا تو این ساعت ها خانمم خونه نیستن. ولی ترسید خانم میثمی منصرف بشود و نیاید. برای همین چیزی نگفت. او دلش می خواست اگر بتواند کمکش کند.




 



 





کلمات کلیدی :