طراحی وب سایت داستان (7) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، وزیر نیکویی برای ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

داستان (7)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/7 6:42 صبح

 

مرتضی گفت: حالا کلا واسه چی می خواد ازدواج کنه؟

- مردم واسه چی ازدواج می کنن؟ تو خودت واسه چی ازدواج کردی؟

- خلاصه از قول من بهش بگو خودشو دستی دستی بدبخت نکنه.

- الان تو بدبخت شدی؟

- نه. ولی خب من فرق می کنم.

- فرق تو چیه اون وقت؟!

مرتضی در حالی که انگشت اشاره اش را به طرف مهتاب جلو می برد و عقب می آورد، دم گرفت: دنیا مث تو دیگه نداره. نداره نمی تونه عمرا بیاره...

- خبه خبه. متظاهر.

- متظاهر!؟ چه کلمه ی عتیقه ای!

چند دقیقه هر دو ساکت شدند. مرتضی چایش را سر کشید و گفت: خب حالا من یه سوال بپرسم. قضیه ی پارک لاله و هستی دوستت چی بود؟

- تو باز برگشتی سر این قضیه. گفتم که...

- نه مهتاب. جدّاََ. دوست دارم بدونم. حالا اون قسمتش که مربوط به دوستته رو سربسته بگو.

 

مهتاب سرش را پایین انداخت یعنی که دارد فکر می کند بگوید یا نگوید ولی در واقع اول به خودش بد و بیراه گفت که پای هستی را به میان کشیده بعدش داشت فکر می کرد چه داستانی سر هم کند. بالاخره سرش را بلند کرد و گفت: هستی با شوهرش دعواش شده بود. کتکش زده بود و اونم زده بود بیرون که بره شهرستان. می خواستم جلوشو بگیرم نره.

- سر چی؟

- قرار شد سر بسته بگم.

- نه بگو. شاید من بتونم کمکشون کنم.

- لازم نکرده.

- نه بگو.

- یه کشیده خوابانده بود تو صورتش. دستش بشکنه. طفلک جای انگشتاش مونده بود تو صورتش.

- بنده خدا. من نمی فهمم چطور کسی دلش میاد صورتی رو که حتی یه بار بوسیده، باشه کشیده بزنه.

- یعنی می خوای بگی تو اهل این کارا نیستی.

- من؟! عمرا.

- من که می دونم پاش بیفته تو هم همین کار رو می کنی و شاید هم بدتر.

- مهتاب به من نگاه کن. مهتاب از بالای حفاظ بالکن به چراغ های روشن شهر زل زده بود.

- مهتاب به من نگاه کن. به شرافتم قسم من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم. ممکنه ترکت کنم برای همیشه ولی این کار رو نمی کنم.


مرتضی وقتی داشت این حرف رو می زد چشم هایش داغ شده بود انگار که بخواهد گریه کند و انگار رگی داغ بین چشم ها و قلبش کشیده شده باشد و کمی احساس ضعف کرد. از نوک صندلی راحتی اش عقب تر رفت و و تکیه داد یا بهتر گویم تقریبا ولو شد. بعد گفت: چقدر آدم باید بی کلاس باشه که کسی رو که یه روز رو به روی آینه کنارش نشسته و هر دو شون توش جا شدن، کشیده بزنه.

 

مهتاب گفت: انگار پای یه دختر دیگه در میون بوده. شوهره صاف زل تو چشماش بهش گفته من می خوام بگیرمش. البته یه جور خنده دار گفته. گفته می خوام یارانه هامونو زیاد کنم. هستی هم از دل صافش پرسیده چطور؟ اونم برگشته گفته می خوام بکنمتون دو تا. اینو که گفته هستی یه کشیده رفته تو صورتش اونم مهلت نداده جا در جا یکی محکم تر خوابانده تو گوش هستی. جای انگشتاش مونده بود تو صورتش طفلک.


- ای بابا. این چه طرز برخورده. باز خوبه تو دوره ی کابوی ها و وسترن ها نبوده و گرنه حتما هفت تیر در می اوردن همدیگر رو می کشتن. به نظر من اشتباه از هستی بوده.

- شما مردا حقتون همینه. یه خرده که بهتون رو بدن سوار آدم می شین.

- ببینم اشکالی داره یه مرد دو زنو دوست داشته باشه بخواد با هر دو شون زندگی کنه.

- بله که اشکال داره. اگه یه زن دو تا مرد و دوست داشته باشه چی؟ بازم همین حرف رو می زنین یا رگ گردنتون این هوا میاد بالا خون به پا می کنین؟

- نه اون فرق می کنه. مرد تو این مسئله باید غیرت داشته باشه ولی زن نه.

- اِاِاِ قدیمیا راست گفتن: قربون برم خدا رو/ یک بام و دو هوا رو/ یک بر بوم زمستون/ یک بر بوم تابستون!

- اصلنم این جور نیست. یک بام نیست دو بامه.

- قانونم می گه یک مرد می تونه چهار تا زن داشته باشه ولی هیچ جای قانون نداریم یه زن می تونه دو تا شوهر داشته باشه.

- خبه خبه. واسم قانون دان شده.

- نه جدّاَ. بی راه می گم بگو بی راه می گی.

- پس چی که بی راه می گی. نه پس بفرما همین طور راه بیفتید تو خیابون از هر دختری خوشتون اومد بگین خانم تشریف بیارین منزل ما، بعدشم یه پیامکم بدین به عاقد بیاد مشکل رو حل کنه. خوبه این جوری؟

 

مرتضی از خنده ریسه می رفت. گفت: نه بابا نه دیگه تا این حد.

- نه من می گم تا دو تا اشکالی نداره. آقا من تو رو ببخشید شوهر هستی اونو دوست داره ولی یکی دیگه رم دوست داره خب اونم بگیره سه تایی مثل سه تا دوست مثل سه تا همخونه با هم به خوبی و خوشی زندگی کنن اشکالی داره؟

- حالا چرا دو تا؟ راحت باش بگو هر چهار تا. بعد پنج تایی مثل پنج تا همخونه با هم زندگی کنن.

- نه دو تا که می گم دلیل داره. آدم وقتی زن اول رو می گیره خب این زنه یه خوبی هایی داره یه بدی هایی. بدی هاش باعث می شه اون عشق سوزان اولیه یه کم فروکش کنه ولی خوبی هاش باعث می شه همچنان مرده عاشقش بمونه ولی خب در حد کمتری. بعد یه دختر دیگه رو می بینه که بدی های اولی رو نداره و خوبی های تازه ای هم داره. مرد بدبخت فکر می کنه این دیگه همون نیمه ی گمشده شه که دنبالش می گشت ولی متاسفانه بعد از مدتی می بینه که نه اونم یه بدی های تازه ای داره اینجاست می فهمه که صد تا هم بگیره باز همین آش و همین کاسه س. برای همین پروژه ی عاشق شدن در همین جا متوقف میشه. واسه همین دو تا کافیه.


- پس تکلیف عشق چه میشه؟

- چه ربطی داره؟ یعنی آدم نمی تونه عاشق دو نفر باشه؟!

- نه که نمی تونه.

- تو الان منو دوست داری درسته؟ داداشتو چی؟

- دوست داشتن با عشق فرق می کنه.

- چه فرقی می کنه. عشق همون دوست داشتنه.

- عشق همون دوست داشتنه!؟ پس معلوم شد که هیچ چی از عشق نمی دونی.

- عشق همون دوست داشتنه فقط یا اولشه و هنوز داغن و عیبای همدیگر رو نمی دونن یا اینکه نه، خیلیه ازش گذشته ولی چون به هم نرسیده بودن، عیبای همدیگر رو نفهمیده بودن.

- مزخرفه. عشق با دوست داشتن فرق می کنه.

- بذار یه داستان واست بگم.

 

می گن یه عاشقی بوده هر شب بایستی از یه رودخونه با شنا رد می شد تا بره خونه ی معشوقش ببیندش و یه کم باهاش حرف بزنه و برگرده. خلاصه این رودخونه هم همچین پر آب بود و جریانشم تند ولی این طرف اصلا سختی رد شدن از این رودخونه رو  حس نمی کرد بس که فکرش پیش عشقش بود و اینکه چطور زودتر بهش برسه. مدتی همین طوری گذشت. یه شب وقتی داشت با معشوقش صحبت می کرد برای اولین بار متوجه شد یه خال سیاهی یه جای ناجوری تو صورت معشوقش هست که یه کم زشتش می کنه. از معشوقش پرسید: این خال از کی تو صورتت در اومده. معشوقش لبخندی زد و گفت  همیشه  بوده ولی تو ندیدیش. وقتی اون شب عاشق خواست خداحافظی کنه معشوقه بهش گفت امشب از راه رودخونه نرو. گفت چرا گفت چون تو دیگه عاشق نیستی اگه از رودخونه بری غرق می شی.پس ببین چون اینا ارتباطشون با هم زیاد شد متوجه عیبش شد و عشقش مالیده شد. حالا تصور کن این بابا هیچ جور نمی تونست این خانمه رو ببینه فقط یه بار دیده بود و عاشق شده بود بعدش دیگه خلاص. اون وقت چی می شد؟ روز و شب به فکرش بود و فقط هم به اون فکر می کرد و نه کسی دیگه ای. گرفتی؟

 

مهتاب ساکت بود. مرتضی هم همین طور. کمی بعد مهتاب گفت: عشق یعنی اینکه یه نفر رو اون قدر دوست داشته باشی که هیچ کس دیگه غیر اون تو دلت نباشه و تا ابد فقط اون تو قلبت باشه.

- ببین اولا خودتم میگی عشق یه جور دوست داشتنه درست؟ بعدشم به نظر تو دوست داشتن این طوری، شدنیه؟

- پس چی؟ پس این همه اشعار عاشقانه همه اش کشکه.

- اتفاقا همین که ما این قدر شعر عاشقانه داریم یعنی اینکه چیزی به نام عشق اون جوری که تو می گی وجود نداره. شعر یعنی خیالپردازی. اگه عشق این طوری که تو می گی وجود داشت لازم نبود این همه درباره اش خیالپردازی بشه. مثلا آب هست خب. حالا تو برو بگرد ما چقدر درباره ی آب شعر داریم. ولی چون تو واقعیت عشق نبوده شاعرا هم رفتن تو عالم خیال ساختنش.

- پس این هم همه شعر سعدی و حافظ و مولانا آب دوغ خیاره حتما؟!

- حرف من درباره ی عشق زمینییه. عشق زمینی اون طوری که تو می گی آب دوغ خیاره مگه همون که گفتم. یا اولشه یا به هم نرسیدن. اصلا تو دقت کردی اشعار عاشقانه پر از حرف فراق و جدایی ایناست؟ چون اگه به وصال برسن عشق نابود میشه.

- من هنوز سر حرفم هستم.

- آره دیگه حرف از قدیم گفتن حرف زن یکیه.

 

هر دو خندیدند. بعد مرتضی استکان های خالی رو تو سینی گذاشت و سینی را با خودش بلند کرد و گفت: تو هم چایی می خوری واست بریزیم. مهتاب گفت: نه مرسی بخورم دیگه بدخواب می شم.

مرتضی به طرف در بالکن رفت که برود داخل هال. موقعی که داشت از کنار مهتاب رد می شد، مهتاب مچ دستش را آرام گرفت. گفت: مرتضی می دونی چند وقته واسم شعر نخوندی؟

- برم چایی بیارم برگشتم واست می خونم.

مهتاب با دستش زد آهسته زد تو کمر مرتضی گفت: برو ببینم چی کار می کنی.

مرتضی برگشت و دیوان کوچک حافظش هم گوشه ی سینی بود. نشست و فاتحه ای خواند و فالی گرفت این آمد:

 

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش


مهتاب لبخندی زد و گفت یکی دیگه بخون.



ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

 

مهتاب گفت: مرتضی یه آهنگ واسم می ذاری؟ مرتضی گفت: جانم. چی دوست داری؟ مهتاب گفت: هر چی خودت دوست داری. مرتضی موبایلش رو برداشت رفت تو موزیکاش. کمی گشت بعد الفبای مهربانی رو پیدا کرد و گذاشت رو اجرا و موبایل رو گذاشت روی میز عسلی کوچکی که جلویشان بود و دست مهتاب را گرفت تو دستش.

مهتاب گفت: یه عاشقانه ی غمگین واسم بذار. مرتضی دوباره موبایل را برداشت و نیایش رو گذاشت.

مهتاب سرش را از رو شانه ی مرتضی برداشت و پرسید: مرتضی! چقدر دوسم داری؟

مرتضی زل زد تو چشمای مهتاب گفت: اندازه ی جونم.

- یعنی چی؟

- یعنی اگه پاش بیفته که یکیمون بمیریم مطمئن باش اون منم.

- اگه عاشق یکی دیگه شدی چی؟

- خب بشم.

- بازم اینو می گی؟

- اگه عشقمون سر جاش باشه آره.

- مگه میشه عاشق یکی دیگه بشی ولی عشق ما سر جاش باشه!؟ از نظر من آره مگه اینکه تو خرابش کنی.

- چاخان می کنی. من که باور نمی کنم. به هر حال هر وقت خواستی عاشق بشی من حرفی ندارم. زود از زندگیت می رم بیرون که مزاحم نباشم.

- تو بی خود می کنی؟ مگه دست خودته. بذار یه جوک واست بگم. می گن ملانصرالدین تو یه دوره ای دو تا زن داشت. یه روز بین زناش دعوا شد که ملا کدوم رو بیشتر دوست داره. ملا که اومد زن بزرگتر پرسید منو بیشتر دوست داری یا اونو؟ ملا گفت هر دوتون رو اندازه ی هم دوست دارم. ولی اونا زیر بار نمی رفتن. خلاصه یکیشون گفت فرض کن ما سه نفری تو قایقی تو دریا هستیم و هر دوی ما می افتیم تو آب و می خواهیم غرق بشیم و تو هم فقط می تونی یکی از ما رو نجات بدی کدوممون رو نجات می دی؟ ملا دیگه گیر افتاد یه کم فکر بعد رو به زن بزرگترش کرد و گفت: فکر کنم شما یه کم شنا بلد باشی!

- خب تو چی؟ کدوم ما رو نجات می دی

- قبلش تو رو می برم یه دوره نجات غریق ببینی که بیای کمکم کنی اونو نجات بدیم.

 

مهتاب موبایل رو از روی میز برداشت و تهش رو زد رو سر مرتضی. و گفت: دوتاتون رو خودم خفه می کنم یه راست برین جهنم بعد می رم بیمه خسارتتون رو هم می گیرم.







کلمات کلیدی :