داستان (5)
مهتاب صندلی اش را به حالت اول برگرداند. هر دو نفس راحتی کشیدند. تلفن باز زنگ خورد. مهتاب و مسعود به هم نگاهی کردند.
- مرتضی است دوباره. چی کار کنم؟
- جواب بده. بگو رفتی خرید.
- باشه
- الو سلام
- سلام. چرا تلفنت رو جواب نمی دهی؟
- ببخشید نفهمیدم. کارم داشتی؟
- آره. خانم بی حواس کیف پولت رو جا گذاشتی تو ماشین.
- ا؟ یه لحظه صبر کن.
بعد کیف دستی خود را گشت.
- خوب شد گفتی. هرچند یه ذره پول تو جیب کیفم مونده ولی خوب می خواستم خرید برم که دیگه نمی رم. برمی گردم آرایشگاه.
- اومده بودم دنبالت بهت کیفت رو بدهم. ولی نبودی حالا هم دیگه دیرم میشه. برگرد دفعه بعد برو خرید. خوب؟
- باشه. ممنون. کاری نداری فعلا؟
- نه قربونت. خداحافظ
- خداحافظ
مهتاب صورتش را به سمت پنجره طرف خودش چرخاند. نمی دانست چه باید بکند؟ هیچ وقت یاد روزهای خوش با مسعود بودن از ذهنش نرفته بود ولی الان مرتضی همسر او بود و آرش فرزند دلبندش.
مسعود با حالتی عصبی انگشتان خود را روی فرمان ماشین به سرعت جابه جا می کرد.
-خوب بگو من باید چی کار کنم خانمی؟ من دیگه طاقت ندارم.
مهتاب بیشتر نگران و سردرگم شد. تلفن مسعود زنگ خورد. لیلا بود.
- سلام مسعود کجایی؟
- سلام بیرونم چطور؟
- هیچی زنگ زدم نمایشگاه نبودی. ببین خونه یکی از دوستان دعوت شدیم. امروز زودتر بیا خونه سر راهم یه جعبه شیرینی بخر،خوب؟
- اوکی. فعلا بای
- خداحافظ
مهتاب که داشت به حرف ها و حرکات مسعود نگاه می کرد و گوش می داد، گفت: راست می گی هنوزم عشقتم؟
- آره. چطور؟
- پس چرا با لیلا ازدواج کردی؟ چرا بچه دار شدید؟ چرا تا دوسال خبری ازت نبود؟ من خطا کردم تو چی کار کردی؟
مسعود یک لحظه غافلگیر شده بود. ماند چه بگوید. مهتاب با حالتی از غم در ماشین را باز کرد و گفت: من باید برم. دیرم شده. شب هم باید به مرتضی جواب پس بدهم تا دوباره دردسری برام نشه. خداحافظ
- نه مهتاب بمون. برات توضیح می دهم.
ولی مهتاب به سمت ارایشگاه حرکت کرد. حتی بوق ماشین مسعود باعث نشد تا صورت خود را به سمت او برگرداند. (بی نام)
مهتاب به حرفهای مسعود فکر میکرد. میتوانست او را درک کند چون او هم وقتی میدید او با زن دیگر زندگی میکند، غم سر تا پایش را میگرفت.
حق با مسعود بود قرار بود یکی دو ماه بعد از ازدواج، او مهریهاش را مطالبه کند ولی از کجا میدانست که پدر مرتضی صاحب چند معدن است. او اول فقط میدانست که سهامدار یک معدن سنگ گرانیت در اصفهان است. اما او برای آینده ی زندگی خودش و مسعود این فداکاری را کرده بود. اگر او میتوانست تنها کمی از سهام یک معدن را از خانوادهی مرتضی بگیرد چه میشد! حتی فکرش را که میکرد قلبش تندتر میزد.
اما همهاش این نبود. اگر به آرش باردار نمیشد شاید قید سهام معدن را میزد و خیلی وقت پیش طلاقش را گرفته بود.
مهتاب غرق در افکارش بود که رسید در آرایشگاه. با دست چشمانش را پاک کرد و کمی گونههایی را بالا و پایین کردتا شاداب به نظر بیاید. کسانی که جلوتر از او بودند رفته بودند جز یکی از آنها که زیر دست خانم زمانی بود. دو سه نفر تازه آمده بودند. مهتاب از خانم زمانی پرسید نوبت ما نشد؟
خانم زمانی سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت: همین کارم تموم بشه نوبت شماست.
تلفن مهتاب زنگ زد. مسعود بود. مهتاب از خانم زمانی عذرخواهی کرد آمد توی راهرو.
- چیه؟
- بالاخره چی؟ برنامه ات چیه.
- مسعود جان. منم دیگه از این وضع خسته شده ام ولی یه کم دیگه صبر کن. دارم مرتضی رو میپزم که کارش رو ول کنه بره وردست باباش. اگه این طور بشه. باباش حداقل نصف اموالش رو به نامش میکنه اون وقت هم راحت مهریهام رو میگیرم و هم قبلش یه جوری مجبورش میکنم سهام یه معدن رو به نامم بزنه این طوری دیگه سختیهایی که تا الان کشیدیم هدر نمیره.
یه چیز دیگه. من که نمیتونم همین طور الکی بگم بیاد طلاقم بده. باید یه بهانه پیدا کنم.
-
- یه همکار خانم داره تو شرکتشون داره. یه بارم دیدمش مار خوش خط و خالیه. گاهی هم با هم پیامکی رد و بدل میکنن. فکر کنم مرتضی هم آره. اگه این جوری باشه فرصت خوبی میاد دستم. ولی باید یه کم دیگه صبر کنی. اگه یه مدت دیگه دندون رو جگر بذاری همه چی تموم میشه و من و تو به هم میرسیم و یه عمر به هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. اولشم میریم یه دور اروپا. میریم پاریس که میگفتی. میریم برج ایفل نون میبریم رو دستمون میگیریم پرندهها بیان از رو دستمون بخورن بعد...
- خانم مهراوی تشریف میارین؟
صدای خانم زمانی بود که از توی سالن میآمد. (آتشین صدف)
آمد تو سالن: ببخشید خانم زمانی جان.
- سرت شلوغ شده بیا بشین. بند ابرو؟
- آره طبق معمول. مرسی
- خانم زمانی بند رو ازدور گردنش با دو انگشت دودستش انداخت روی صورت مهتاب و کشید. اشک از گوشه چشمش سر خورد. نمیدونست به خاطر سوزش بنده یا... (مرسی)
...
مهتاب شیر آب را بست. آخرین زردآلویی که در دستش بود را در سبد میوه گذاشت. عصر بود و مرتضی مشغول مطالعه. آرش هم خواب بود. مرتضی گفت: مهتاب، چرا این پسر بیدار نمیشه؟ قدیم ها می اومد کنار بابایی یه ذره بازی و این ها الان تخت خوابیده.
- چیه دلت تنگ شد براش؟ خوب امروز خیلی بازی کرده، خسته شده.
-راستی مهتاب بیا بشین یه چیزی می خواهم بهت بگم.
مهتاب سعی می کرد ذهن آشفته ی خود را سامان بدهد و عادی باشد.
- چی شده؟ و بعد ظرف میوه را در دست گرفت و جلوی مرتضی گذاشت. خودش هم روی مبل کناری نشست.
- امروز به بابام گفتم. خوشحال شد. می خواهم برم پیشش کار کنم.
- راست می گی؟ خیلی خوشحالم کردی. وای چه شوهر خوبی.
-خیلی ذوق نکن بهش گفتم یه مدت میام اگر خوشم اومد می مونم اگر نه برمی گردم. از سر کار خودم هم برا این یه مدت مرخصی گرفتم.
- بازم خوبه. من می دونم بعد خوشت میاد می مونی دیگه. اون وقت چی می شه خدا؟
-هیچی. پولدار می شیم. هر جا دوست داشتی می برمت و این ها.
بعد سرش را به مهتاب نزدیک کرد و گفت: ببین من تو رو از هر کس دیگه ای تو دنیا بیشتر دوست دارم. برات حاضرم هر کاری بکنم. خیالت راحت. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره. من هنوز رو قول های اول ازدواجمون هستم.
- اگر راست می گی چی بود؟
- ویلای ان چنانی و ماشین فلان مدل و مسافرت های ...
بعد به جای ادامه حرفش دستش را که سیب پوست گرفته تویش بود را به صورت دایره ای چند بار تکان داد.
مهتاب از دل خنده ای کرد. راست می گفت اوائل ازدواجشان خیلی وعده و وعیدها از او شنیده بود و امیدوار بود که به آن برسد. اصلا به خاطر همین حرف ها بود که مسعود را برای مثلا دو ماه رها کرده بود و حالا 4 سال از ان زمان می گذشت.
باز هم افکار مختلف به ذهن مهتاب حمله کرده بود. مسعود و گذشته، مرتضی و اینده، آرش...لیلا... (بی نام)
مهتاب غرق در افکارش بود که مرتضی صورتش را آورد جلوی صورت مهتاب تا جایی که نوک بینی اش را به نوک بینی او چسباند. مهتاب یکه ای خورد و سرش را عقب کشید و گفت: ووی. ترسیدم. مرتضی گفت: باور کردی که بابابم صحبت کردم؟! مهتاب گفت: یعنی همه اش دروغ بود؟ مرتضی پس کله اش را خاراند و گفت» دروغ که نه شوخی کردم. مهتاب چاقوی میوه خوری را برداشت و به طرف مرتضی گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد و جدی به نظر برسد گفت: می کشمت مرتضی.
مرتضی با خنده از روی مبل پرید یعنی که از دست مهتاب فرار می کند. مهتاب چاقور را دوباره توی بشقاب گذاشت و مرتضی هم دوباره نشست و کتابش را کنار گذاشت و کنترل تلویزیون را گرفت دستش و کانال را عوض کرد و همزمان پرسید: نگفتی این قضیه ی پارک لاله و هستی و اینا امروز چی بود؟ (آتشین صدف)
مهتاب کمی فکر کرد و با قیافه ای حق به جانب و با شیطنت گفت: نمی گم که.
- واسه چی؟ چرا رفتید پارک؟ خوب می اومد خونه. تنها بودی که.
- ببین حرف نکش . نمی خواهم بدونی. اصلا زنونه است . چی کار داری؟
- یعنی من نباید بدونم زنم داره چی کار می کنه؟ بگو دیگه کنجکاو شدم.
- نمی گم. سوپرایزه. چند روز دیگه می فهمی.
و بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. اصلا نمی دانست این کلمات را چرا بر زبان اورد ولی اقلا برای چند روز برای خودش فرصت خریده بود. باید برای مرتضی کار خاصی می کرد تا جریان امروز مخفی بماند.
...
مهتاب روی مبل نشسته بود. تمام دیروز و دیشب ذهنش به ماجرای پارک و سوپرایز و هستی و مرتضی و مسعود بود. باید مناسبتی جور می کرد و برای مرتضی جشنی یا هدیه ای می خرید که ربطی به هستی هم داشته باشد. پیش خود می گفت: کاش حرف های مرتضی راست بود. کاش مسعود و مرتضی به جای هم بودند دیگه این همه مشکل هم نداشتم. اصلا این چه کاری بود کردم؟ مرتضی مرد بدی هم نیست. این چهارسال عاشقانه منو دوست داشته. نامردیه ولش کنم ولی مسعود رو چی کار کنم؟ چه حس بدیه. الان هم مرتضی رو می خواهم هم مسعود رو. (بی نام)
صدای اس مس گوشیش رشته افکارشو پاره کرد. مسعوده: بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار /کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن(حافظ) (مرسی)
او هم در جواب شکلک چشمک را فرستاد. یادش آمد که همین هفته ی پیش که پیامک های مرتضی را چک کرده بود. دیده بود که مرتضی پیامک چشمک را برای شماره ای که به نام "همکار" ذخیره شده بود فرستاده بود از روی شم زنانگی خود مطمئن بود که همکار همان دختر یا زن (هنوز نمی دانست) همکار مرتضی است مخصوصا که او تمام شماره های مسعود را چک کرده بود، هیچ شماره ای بدون نام و نام خانوادگی در گوشی او نبود جز همین "همکار" بنابراین تردید نداشت که خود نامردش است.(آتشین صدف)
آن شب کمی بعد از اخبار سراسری مرتضی زودتر از معمول خوابید بس که خسته بود. وقتی مهتاب مطمئن شد مرتضی خوابیده موبایلش را برداشت و آمد توی بالکن و نشست روی صندلی گهواره ایش. اول پیامک های رسیده را باز کرد. همین طور رفت پایین تا رسید به این پیامک از همکار:
اطراف من پر است از آدم هایی که مثل روز جمعه اند معلوم نمی کنند زوج هستند یا فرد!
چند تا دیگر رفت پایین دید از همکار نوشته:
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمى تونیم پس بگیریم.
چند تا دیگر رفت پایین دید همکار نوشته:
گذشته رو اگه به دوش بکشی کمرت خم میشه ولی اگه بذاری زیر پات قدت بلند میشه
آمد توی پیام های ارسالی مرتضی دید به همکار نوشته:
مردم جوری حرف می زنند که گویی همه چیز را میدانند اما اگر جرات داشته باشی و سئوالی بپرسی آنها هیچی چیز نمی دانند.
کمی آمد پایین دید یکی دیگه فرستاده:
آرامترین کلماتند که طوفانی را با خود به همراه می آورند. افکاری که با پای کبوتران پیش می آیند جهان را مسخر می سازند
مهتاب با خودش فکر کرد. همیشه همین طور است اخمقانه ترین روابط عاشقانه با پیامک های فلسفی شروع میشه. اما او وقت زیادی نداشت یعنی حوصله زیادی نداشت. با خودش گفت: حالا وقتشه که این رابطه رو یک مرحله عمیق تر کنیم و با لبخندی موذیانه ارام زیر لب گفت: بعله بریم تو لِوِل عاشقانه خانم همکار. از صندوق پیام های ارسالی خارج شد. ارسال پیامک جدید را باز کرد و خطاب به همکار نوشت:
مشکلات به سبکی هوا، عشق به عمق اقیانوس، دوستی به محکمی الماس، موفقیت به درخشانی طلا، این ها آرزوهای من برای توست .
و فرستاد. به سه دقیقه نکشید که پیامکی از همکار آمد که نوشته بود. سلام. مرسی شب. بخیر.
کمی بعد پیامک دیگری آمد نوشته بود:
هر کسی را نه بدان گونه که «هست»، احساس می کنند. بدان گونه که «احساسش» می کنند ، هست.
مهتاب زود هر سه پیامک را پاک کرد و رفت گرفت خوابید.
کلمات کلیدی :